07/03/2013

روزهایی از زندگی یک پدر

چشم های خسته و خواب آلودش را از نگاه پرسان زن همسایه می دزدد، پنجره را می بندد، روی کاناپه می نشیند و در سکوت چهار دیواری خانه همانطور به حالت نشسته خوابش می برد؛ از نیمه شب که می گذرد بیدار می شود و به عکس همسرش ملوک که در قاب روی دیوار می خندد چشم می دوزد، با ملوک آمد این جا، برای دیدن پسرش، اما یک شب ملوک دچار ایست قلبی شد و از دنیا رفت، او را همین جا به خاک می سپارند، بدون هیچ مراسمی! پسرش هنوز نیامده است، همیشه دیر می آید و روزها تا پاسی از ظهر می خوابد، بی حوصله و کلافه بلند می شود و دوباره به کنار پنجره می رود، دیدن نور نارنجی رنگ خیابان، ذهن او را به هیچ خاطره ای راه نمی دهد، اما صدای پرنده ای در این صبحگاه او را به روستا می برد، باید به زودی برگردد ، فصل برداشت محصول است؛ پرنده ای از دور می خواند، کو کو؛

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو