روزها طولانی شده اما باز مانند قبل زود می گذرند، وقتی جای شان را به شب می دهند با همه دوری احساس می کنم می توان پشت شب خود را پنهان کنم، شب با همه مهرش نیز می گذرد و من دوباره روحم را به روز می سپارم، روز می آید و با رنگ آسمان رنگ می گیرم. رنگین کمانی شاید، یا که نه تیره و خاکستری، یا هم که زرد زرد می شود. گرم می شوم و دوباره در انتظار شب می مانم. خواهرم ازم می پرسید چی کار می کنی این روزها؟ گفتم : زندگی، روز را به شب و شب را به روز می رسونم. گفت: ما هم تو ایران همین طوریم، می گفت فروغ، آسمون خدا همه جا یه رنگیه، گفتم: نه، یه رنگ نیست. چرا این همه خبر بد توی ایران باید باشه؟ از یکی که خلاصی پیدا می کنی دیگری آرام آرام میاد و کنج قلبت خونه می کنه! می دونم همه این ها باید باشه تا این جهان در تضاد خیر و شر به انتها برسه، اما نمی دونم چرا گاهی بین زمین و آسمون معلقم. ساعت ها باید بگذره تا به شب برسم و گاهی در سرازیری هفته های خودم گم می شوم
من خسته شدم از این همه خبر بد .........
ReplyDeletemer30 az hozooret forooghe nazaninam
ReplyDeleteگاهی آنقدر در خیال خودم غرق می شوم که شب و روزم فرقی نمی کند. تنها مزیت شبهایم به این است که صدای کسی از پشت دیواربه گوشم نمی رسد.سلام فروغ نازنینم
ReplyDeleteدر این سالها بویژه این روزها برخلاف روزگار خوش گذشته بلندی روز و شبها برایم فرقی ندارند که هر کدام در سیاه تر بودن با هم دست و پنجه نرم میکنند
ReplyDeleteروزها طولانی شده اما هوا همچنان سرده
ReplyDelete