27/04/2010

... ببینید ...ریچارد کلیدرمن






در آخرین شبی که ایران را به مقصد انگلیس ترک می کردم تو را دیدم و در واپسین لحظات آن شب کنار آن فروشگاه اسباب بازی فروشی سر خیابان شریعتی که می خواستی حتما برای نیکی یک عروسک بخری و خریدی اما نه به انتخاب خود نیکی بلکه به انتخاب من، سرتوگرفتی بالا وبه آسمون نگاه کردی، ماه کامل بود. گفتم دلم برات تنگ می شه، گفتی هر وقت ماه را در آسمان کامل دیدیم یاد هم کنیم؛ تو در حاشیه پیاده رو و از کنار انبوه ماشین ها می گذشتی و دور می شدی تا خودت را زودتر به خانه و به بچه ها برسانی و من آن قدر آن جا ایستادم تا سر تو لکه سیاهی شد در غبار و دود و رنگ غروب هوا و من آن تصویر را هنوز که هنوزست با خود به همراه دارم؛ آن عروسک در تمام مدت پرواز در هواپیما روی پای من بود و نیکی کنار من خوابیده بود و خودم در تب سی و نه درجه می سوختم. بعد از آن شب هر وقت ماه کامل را در آسمون دیدم یاد تو افتادم. یاد همه روزهای قشنگی که نقش مهرانه هایش بر روی قلبم حک شده است. دو سال و اندی از آن شب گذشته و ما هنوز صدای هم را نشنیدیم. امشب که باز دوباره قرص کامل ماه را در آسمون دیدم به یاد تو افتادم. به یاد تو، میدان ارک، رادیو، ولنجک، دست های گرم و پر محبتت، مادر زیبای چشم آبی ات، فندق های طلایی روی سفره عقدت، صدایت را وقتی شعرهای سهراب را زمزمه می کردی، چشم های دردمند و همدلی ات را وقتی تنها بودم، من چه دارم جز کاوش این لذت های کوچک مهرورزی. راستی تو چرا این جا را نمی خوانی؟