نامش نسا بود. نسا خانم. بلند قد، چهارشانه و قوی هیکل. ماه پیشانی، چشمان درشت قهوهای با گیسوان بلند جوگندمی که می بافت و دو طرف صورتش آویزان میکرد. بیشتر اوقات پیراهن چین دار آبی سورمهای ساده یا گلدار بتن داشت. محکم حرف میزد. مهربان بود و اکثر وقتها میخندید. مادربزرگم شیرینی خانگیهای خوشمزهای میپخت. عیدها که میشد خانه بزرگ بلند ایواندار او پر میشد از عطر نانهای کدو، برنجی و گردویی. مادر بزرگم با همه ابهتش، یک روز نابینا شد. یک روز زمین گیر شد و یک روز خسته از زندگی. این یک روزهایی که به اندازه ده سال طول کشید. ده سال طول کشید تا نابینا شود. ده سال طول کشید تا زمینگیر شود و ده سال طول کشید تا سرانجام تصمیم بگیرد از این دنیا برود و بار سفر ببندد
25/08/2017
16/08/2017
من
می توان کوه بود بر شانه های زمین
می توان باد بود در آغوش درختان
زمینی باشم تا باران بر شانه هایم ببارد
و
درخت باشم تا باد میان دستانم برقصد
12/08/2017
بیاد او
کاش در این روزها که مادرم تنهاست و از بیرون رفتن محروم شده است، کنارش بودم. گاهی از خود میپرسم
این جا چکار میکنی فروغ؟ الان بایستی کنار مادرت باشی. در این جزیره دور زندگی می کنم و هر شب و روز بیاد مادرم رنج میبرم. ماه من. مادرم
آنقدر دلش پر بود که یکساعت برایم حرف زد. من در همان حال انباری را تمیز میکردم. میگفت تلفنات طولانی شد و من میگفتم حرف بزن مامان. میخواستم فقط صدایش را بشنوم
آخرش گفت: فروغ گفتم: جان مامان. گفت: خوبی؟ تو حالت خوبه فروغ؟ با شنیدن این حرف گریهام گرفت. گفتم آره مامان من خوبم. دوباره گفتم: فقط دلم برات خیلی تنگ شده. برای بار دوم بود که میگفتم دلم برات تنگ شده. ولی باز هم نشنید و قلبم دوباره برای هزارمین بار فشرده شد
05/08/2017
Subscribe to:
Posts (Atom)