11/04/2012

حوصله سنگین




آسمان سال های میان سالی ست و من دور از خانه و در نیمه های یک روز بارانی مرطوب و سنگین به سال ها قبل بر می گردم و دوباره میهمان خانه مان در گیلان می شوم؛ باران خورده و سبزاند درخت ها و بوته های گل سرخ باغ، حوصله ام مانند هوا سنگین ست، دلم می خواهد جای دیگری بودم، هر جا باشد، شاید در خانه دختر خاله هایم و با آنها اسم و فامیل بازی می کردم یا نقطه بازی یا خانه هم کلاسی ام تا با دوچرخه اش از این سر کوچه تا آن سر کوچه تخته گاز بروم اما جمعه است و همه سرگرم اند! حالم از کرم ها و حلزون ها هم دیگر بهم می خورد، آن قدر با آن ها بازی کردم که هر شب خواب شان را می بینم، لزج و نرم. اردک ها و مرغ و جوجه ها هم تا مرا می بینند فرار می کنند، از بس که سر به سرشان گذاشتم. مامانم غذاشونو داد بهم و منم با غرغر بردم براشون و برگشتم توی خانه. مامانم می گه: بارونه، کجا بریم؟ بابام می گه: یه جا میریم دیگه، بارون بود پیاده نمی شیم، می دونم اون یه جای دیگه لاهیجانه، عاشقشم، عاشق صدای غور غور قورباغه های استخر شیطان کوه، عاشق کالباس ها و همبرگرهایی که بابا می گیره، با خیار شور، زیتون، گوجه فرنگی، نان سفید تازه و سس مایونز. موقع رفتن، هر چه دنبال گربه هام می گردم، بی فایده ست، پیدا شون نمی کنم، مادرم می گوید: زرد رنگه رفته! بهاره دیگه، دنبال جفتشه؛ دلم می گیره، غذاشونو می گذارم روی دیوار تا به خیالم دست مورچه ها بهشون نرسه و می دوم و پیراهن چین دار آبی ام با گلهای زرد رنگ درشتش دورم می پیچه، در حیاط را پشت سرم می بندم و می رویم؛ عاشق غروب های لاهیجان بودم، دلم رفت کنار سال های کودکی ام، دلم رفت پیش بابا که در طول این سال ها همیشه از فکر نبودنش بغض کردم، دلم رفت پیش جوونی مامان  و دلم رفت پیش گربه زرد رنگم که نه اون روز بلکه چند سال بعدش هم از پیش ما نرفت و این ما بودیم که اونو گذاشتیم و به تهران کوچ کردیم و گربه بیچاره تمام کوچه رو از بالای دیوار همسایه ها دنبال ماشین ما دوید و می خواست به ما بگه منو هم با خودتون ببرید، چرا من اونو با خودم نبردم تهران؟ ... تهران ؟ نه نمی شد، قرار بود از اون باغ بزرگ دل گشا دل بکنیم و ساکن یه آپارتمان سه طبقه بشیم که چند سال بعد همه اش بشه خاطره و خاطره و خاطره  

4 comments:

  1. یه وقتهایی یاآوری خاطرات گذشته انقدر برام سنگینه که ترجیح میدم فراموششون کنم. خیلی احساس داشت نوشتتون..

    ReplyDelete
  2. ...
    اما عرفانه نازنین خاله، از بد بیاری من است که می نویسم و باید مرتب ذهنم را بیدار نگاه دارم

    ReplyDelete
  3. فروغ خانم با این نوشته مرا هم بردید به شمال و همان لاهیجان تپه های سبز و تردید و کلنجار رفتن با همراهان که کلوجه نادری بهتر است یا نوشین و شیشه مربای شقاقل که بیشتر از بهار نارنج دوستش داشتم و حالا دوری و حسرت و حالا فرق نمیکند نادری یا نوشین شقاقل یا بهار نارنج و خیلی چیزهای دیگر . . . و تنها اینکه ایکاش که بودند

    ReplyDelete
  4. کلوچه نوشین بهترینه، و شقاقل که منو یاد یخچال قدیمی مادرم می ندازه وقتی خیلی بچه بودم. آره حسین خوبه، خیلی خوبه، وقتی عمیق فکر می کنیم به تمامی زندگی کردیم. اما حیف، هی روز و شب می کنیم و هی شب هامونو روز... و افسوس که زیر پایمان سست است

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو