بیست دقیقه به ده شب است اما هنوز خورشید غروب نکرده است و تلالو نور زرد آن را از پشت بیدهای پشت پنجره می توان دید، روزهای طولانی بهار در این جا طاقت فرسا می شود گاهی. با خود می گویی دیگر وقتش است، وقت تاریک شدن، باید شب بیاید و گرد سیاه خود را بپاشد اما نمی آید، خورشید گویا وقت بیشتری از خدا می خواهد تا به افقی دیگر بخزد، و ماه که همیشه سر وقت حاضر می شود اما در عین حال خجلت زده است، سفید و توپی و زیبا مثل خودش ماه؛
دستش را گرفتی صنوبر وقتی می خواستید ازخیابان عبور کنید؟ چشم هایش خوب نمی بیند، گفتی عینک به چشم دارد، نگاه به عینکش نکن، تقلبی ست، چشم های شیشه ای اش با عینک یا بی عینک فرقی ندارد. صنوبر دعوایش نکن، مانند گنجشک ست، نگاه به هیکل و قد و قواره اش نکن، قلبش نازک ست مثل برگ گل . اشک هایش اگر بریزد فرشته ها ممکن ست از تو برنجند. گفتم ممکن ست، نگفتم که حتما می رنجند. سرت را بلند کن. دست های خیال مرا بگیر . به دست های ماه گره بزن، تو می توانی. نگاهم می خواهد از پشت پنجره آسمان او را ببیند؛
هنوز آسمان شب طلایی ست؛