دخترک
خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است ببر
راز این حلقه که در چهره او
این همه
تابش و درخشندگی ست
مرد حیران شد و گفت:
حلقه خوشبختی ست
حلقه زندگی ست
همه گفتند: مبارک باشد
دخترک گفت: دریغا که مرا
باز
در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر
دید در نقش فروزنده او
روزهایی
که
به امید وفای شوهر
به هدر رفته، هدر
زن
پریشان شد و نالید که وای
وای
این حلقه که در چهره او
باز هم تابش و رخشندگی ست
حلقه بردگی و بندگی است
زنده یاد فروغ فرخزاد
------------------------------------------
یازده ساله بودم. در کوچه های زادگاهم گام بر می داشتم وقتی نسیم روح بخش زندگی خبر آمدن طوفان را داد. باد ها دستم گرفتند و مرا هم صدای خود کردند. می دویدم در کوچه ها و باد مرا رقص کنان با خود هم چنان بدین سو و آن سو می کشاند و من چه دلقک وار و خام همراه می شدم. و طوفان چنان افعی گویا هزار جان دارد چه سهمگین آمد و بر سرزمین و زادگاهم چنبره زد