09/07/2009

*
همیشه تماشا می کرد و لب فرو می بست. در کدامین خانه منزل داری ای شرف انسانی. ای ناب ترین کلام جان. همیشه نگاه می کرد و لب فرو می بست. تلاش او برای بدست آوردن همه زندگی بی ثمر بود. همیشه لب فرو می بست. توان گریز از حسرت نا داشته ها در او نبود چرا که همیشه نگاه می کرد و لب فرو می بست
*
یکی به من بگوید از کدام جوانه می توان پرسید خاک ، یک خاک خوب کجاست؟ می توان روی آن خاک یک خانه ساخت با یک حیاط کوچک که بلبلی هر روز صبح بر سقف آن بخواند
*
شب می آید بی آن که صبحی باز خواست شود
*
کوچه های شهرم بوی نان تازه می دهند. شهر من، شهر تو، شهر ما، شهر همه ما که در آن زندگی می کنیم و همه آن ها که کوله بار سفر یک روز ببستند و رفتند و من نمی دانم از کدامین خاک بر خاسته ام که همه مرا در خود دفن کرده است

3 comments:

  1. فروغ عزیز سلام
    حق داری از من دل آزرده باشی
    یک سال چندماه بی خبری از تو
    شیراز
    و بی نصیبی من از دیدار عزیزت
    همیشه رد پای تو را در حوالی خانه ام می بینم
    اما
    امروز فقط به یاد همه مهربانی هایت آمده ام تا سلامی بگویم
    پوزش همه دیروز های بی مهر را می گذارم برای مجالی دیگر
    با هزار شوق خواندمت
    باز هم می آیم این حوالی همیشه بارانی
    امیر عزیز را سلام برسانید و نیکی دایی را ببوسید

    ReplyDelete
  2. "شب می آید بی آنکه صبحی بازخواست شود" منو یاد چیزی میندازه...
    نمی تونم بگم چی
    ممنون، قشنگ بود

    ReplyDelete
  3. کاش باز بوی نان تازه بپیچد دم صبح!
    خاک خوب مانده است.از جوانه ها می شود فهمید.پوتین به پا نمی بیند پایش را کجا می گذارد!
    سلام فروغ جان

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو