21/04/2009

اول اردیبهشت
سالروز درگذشت شاعر سهراب سپهری
_________________________________

به زمین


افتاد. و چه پژواکی که شنید اهریمن. و چه لرزی که
دوید از بن غم تا به بهشت
من در خویش، و کلاغی لب حوض
خاموشی، و یکی زمزمه ساز
تنه تاریکی، تبر نقره نور
و گوارایی بی گاه خطا، بوی تباهی ها، گردش زیست
شب دانایی. و جدا ماندم: کو سختی پیکرها، کو بوی
زمین، چینه بی بعد پری ها؟
اینک باد، پنجره ام رفته به بی پایان. خونی ریخت، بر سینه
من ریگ بیابان باد
چیزی گفت، و زمان ها بر کاج حیاط، همواره وزید و
وزید. این هم گل اندیشه، آن هم بت دوست
نی، که اگر بوی لجن می آید، آن هم غوک، که دهانش
ابدیت خورده است.
دیدار دگر، آری: روزن زیبای زمان
ترسید، دستم به زمین آمیخت. هستی لب آیینه نشست، خیره به من: غم نامیرا

17/04/2009


مامان امروز منو کتک زد، از بیرون که اومدیم خونه، کفشامو که در آورد، یه دفعه هوس پارک و سرسره کردم؛ جیغ کشیدم و گریه کردم که چرا کفشمو در آورده، اولش محل نذاشت، دنبالش رفتم تو اتاق، لباسامو عوض کرد، اشکامو پاک کرد اما من کوتاه نیومدم و شروع کردم به جیغ زدن، مامانم رفته بود برام ناهار گرم کنه اما من با جیغ هام عصبانیش کردم، اونم اومد و گفت اگه می خوای جیغ بکشی برو بیرون، منو بدون کفش گذاشت بیرون در، اولین بار بود که مامانم منو می ذاشت بیرون در، گریه کردم، اونم سریع منو آورد تو. نگام نکرد دیگه؛ لباسشو عوض کرده بود، چاره ای نبود، بهتر بود ساکت بشم چون گریه کردن برای رفتن به پارک دیگه بی فایده بود. از ناراحتی نشستم و یکی از کتابای قصه مو پاره و ریز ریز کردم. مامانم ندید یا دید و به روش نیاورد. چهارمین قاشق عدس پلو را به همراه ماست آغشته شده بهش رو که از دهانم ریختم بیرون، مامانم اوقاتش تلخ شد و ظرف غذامو برداشت و رفت از اتاقم بیرون. می دونستم که داره یه چیزهای دیگه برام میاره که گشنه نخوابم. یه مداد شمعی روغنی دستم بود، هوس کردم با یک آبی پررنگ روی دیوار اتاق نشیمن نقاشی کنم. تقصیر من بود؟ به مامانم سه بار گفتم دارم نقاشی می کشم اما اون نیومد منو ببینه روی چی دارم نقاشی می کشم. وقتی اول هاج و واج با یک کاسه شیرینی و هله و هوله بالا سرم دیدمش نفهمیدم که قراره چه کتک جانانه ای نوش جان کنم. کاسه شیرینی رو بر گردوند و دو تا محکم زد روی دستم و منو برد انداخت یه گوشه و تا می تونست داد زد و به زمین و زمان فحش داد که چقدر باید بروبه و بشوره و بپزه؟ نگاهش می کردم؛ هی می رفت پاک می کرد و دوباره از سر عصبانیت می اومد بالا سرم و یه ضرب شستی هم به من نشون می داد، سرم داد می زد یا نیشگونم می گرفت و یا می زد روی پاهام، دو بار هم زد تو صورتم . خلاصه امروز خیلی کتک خوردم. تازه داشتم کتک سه هفته قبلمو که به خاطر این که تموم توالت را پر از دستمال توالت کرده بودم فراموش می کردم. نیم ساعت بعد، وقتی داشتم می خوابیدم به زور از مامانم ماچ گرفتم. هنوز با من قهر بود.امروز با این که ناهار نخورده بودم و شکمم خالی بود چهار ساعت خوابیدم. چفدر گریه کردم امروز. مامان خیلی مهربونه اما بعضی وقت ها خیلی ترسناک می شه. این جور وقت ها از چشم هاش می ترسم

14/04/2009

به دعوت شهربانو عزیزم ( وبلاگ زن متولد ماکو) می نویسم؛
در هشت سال گذشته، شیرین ترین تغییر زندگی ام زمانی بود که با همسرم آشنا شدم و متعاقب این پدیده، کوچ اختیاری ام به انگلیس بود، کشوری که با آن بیگانه بودم و مردمانش نا ماًنوس و غریبه. استثنایی ترین تغییر زندگی ام در این دوران، زمانی بود که دخترکم بدنیا آمد، مانند هزاران هزار کودکی که هر روز چشم به جهان می گشایند اما با یک تفاوت عظیم، دلبندکم چشم "مرا"، به جهان گشود. بیش از این نمی توانم از خودم بگویم، سخت است که در این خانه از تغییرات دیگر بگویم، از آن دسته وقایع که هنوز بعد از گذشت سال ها پوست تنم را می کند و مرا سرگردان خیالم می کند

08/04/2009



سخت است نواختن ساقه ترد نرگسی که باد هر روز آن را خم می کند و می شکند
...
باد می آمد آن روز که نرگس خودش را در چادر آبی آسمانی پیچیده بود، صورتش گل انداخته بود، چشم هایش می درخشید و نور خورشید به آن ها می تابید
برگرد نرگس، سایه ای از پشت می آید، همان که می خواستی، برگرد و او را بنگر
نرگس فقط یک بار برگشت
، آن گاه سرخم کرد و بر خاک افتاد
، چادرش سایه او شد
سایه بر سایه در باد


02/04/2009








امروز سیزده بدر بود و هوای این جا آفتابی و گرم ، بر خلاف ایران، در این جا تعطیلات رسمی ایرانی را باید فراموش کنیم و خودمون رو با این محیط وفق بدیم، من و دخترکم با هم، تنها رفتیم سیزده بدر، سبزه مون که موقع افتادن در رودخونه واژگون شد و از ترس حمله ارد ک های بزرگ که فکر می کردند براشون غذا آوردیم و داخل آب انداختیم زود پا به فرار گذاشتیم تا حمله ور نشن. سیزده بدر خوش گذشت، نیکی کلی راه رفت و دوید و بازی کرد و تو آفتاب نشست و تکیه اش رو داد به یک درخت کهنسال و ساندویچش رو خورد و لذت برد
تعطیلات رسمی نوروز تموم شد
بهار قلب ها پایدار