تجریش، پائیز هفتاد و هشت
تمام نگاه من روزی غرق در سبزینه های نازک ترین ساقه یاسی بود که پیچیده بود به تک شاخه آویزان و سرگردان بیدی که باغ شمالی به آن می نازید، هیچ کس نبود به من بگوید باز تکرار می شود و این پیچش ها و گلاویزها تمامی ندارد، من نفهمیدم و پرهیز نکردم و گلوگاهم اینک می سوزد از برش های نا به هنگام تیغ هایی که بر آن نهادند. دیگر خسته ام، می خواهم استراحت کنم، شاید خوابم برد، حال آخرین تجربه من، تو نیز بخواب، شاید فردا باز هم کسی از راه برسد و ساقه یاس رویاهای تو بپیچد به دور تک شاخه بیدی که همیشه از وزش باد می هراسید
فروغ جان سلام عزیزم
ReplyDeleteدلم برای تو و نوشته هات تنگ شده بود
دخترم-باران- به دنیا اومده و شیرینی لحظه های شیرین شده مادر هنوز کسالت داره و حتی بیشتر از روزهای پیش
فروغم مشغول نوشتن فیلمنامه ای کوتاه هستم که خوشحا ل میشم از راهنایی شما هم کمک بگیرم
فروغ جان شاد باشی وپیروز
فروغ جان کاش می دونستم که اومدی ایران بخدا خیلی دوست دارم ببینمت خیلی آشنایی واسم کاش می دونستم که ایرانی خیلی حیف شد خیلی
ReplyDeleteغروب تجریش مثل همه نفاط ایران زیباست دلم برای آن آب و خاک تنگ شده
ReplyDeleteو من چقدر نوشته های شما را دوست می دارم
ReplyDelete