tag:blogger.com,1999:blog-1081789301724301824.post721569577802055192..comments2023-09-23T13:30:30.158+01:00Comments on اقاقیا: اقاقیاhttp://www.blogger.com/profile/13190130567183634557noreply@blogger.comBlogger5125tag:blogger.com,1999:blog-1081789301724301824.post-20337135492363866422008-03-15T12:12:00.000+00:002008-03-15T12:12:00.000+00:00ار دختر همسایه و حمید رضا عزیز و نازنین میم الف خی...ار دختر همسایه و حمید رضا عزیز و نازنین میم الف خیلی خیلی ممنونم، کامنت شما هر کدام دنیایی جدید را مقابلم گشود، نمی دانید با خواندنتان چقدر سبک بالم، نه نمی دانیداقاقیاhttps://www.blogger.com/profile/13190130567183634557noreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1081789301724301824.post-47102419676240501952008-03-14T21:20:00.000+00:002008-03-14T21:20:00.000+00:00سلام فروغ جان. اينجا سبزه ها سبز شده اند و درختان ...سلام فروغ جان. اينجا سبزه ها سبز شده اند و درختان مركبات چيزي نمانده شكوفه كنند. شكوفه هاي آلوچه با زنبورهايي كه دور شاخه هاي درخت مي چرخند. فكر كنم امسال زير درختان باغ پدري كه قدم بزنم و پا روي بهارهاي نارنج بگذارم تو را به ياد مي آورم.همراه كودكي هايم كه زود سپري شد. امروز هوس خانه ي مادر بزرگم را كرده بودم .اينجا نوشتمش اما هنوز پرم.سبك نشدم.michkakely.blogfa.comAnonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1081789301724301824.post-31852711112157830452008-03-13T20:41:00.000+00:002008-03-13T20:41:00.000+00:00نميدانم من زودباورم كه آدمهاي قصهي تو را باور م...نميدانم من زودباورم كه آدمهاي قصهي تو را باور ميكنم. يا آدمهاي قصهي تو واقعي واقعي هستند؟ چرا من اين همه فخري تو را ميشناسم. و از او بيشتر تو را؟! كلامت مثل برف آرام آرام مينشيند روي شانههايم. غرق نوشتههات ميشوم. و بعد سردم ميشود. غم را چه خوب توصيف ميكني فروغ، مثل خدا كه سرما را با دانههاي برف وصف ميكند<BR/><BR/>در مورد آدمها و دنياي پيچيدهشان حرفي براي گفتن نميماند جز آنكه كاش آدمِ بالغ، مالك جسم و جان خود بود<BR/><BR/> و كودكي بهشتي است كه از آن رانده شديم<BR/><BR/> مدتها بود كه اين صفحه باز نميشد. باز ميشد اما آخرين پست شما زمستان بود. حالا هم پشت كامپيوتر ديگري نشستهام. و تازه متوجه شدهام كه مدتهاست زمستان از وبلاگ شما رفته و انگار يكي سر كامپيوتر مرا كرده زير برف. بايد فكري به حال چشمهاي شيشهاي كامپيوترم بكنم چرا كه بهار را روي گيسوان تو نميبيندAnonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1081789301724301824.post-61529321144853539092008-03-13T20:37:00.000+00:002008-03-13T20:37:00.000+00:00- نميدانم من زودباورم كه آدمهاي قصهي تو را باور...- نميدانم من زودباورم كه آدمهاي قصهي تو را باور ميكنم. يا آدمهاي قصهي تو واقعي واقعي هستند؟ چرا من اين همه فخري تو را ميشناسم. و از او بيشتر تو را؟! كلامت مثل برف آرام آرام مينشيند روي شانههايم. غرق نوشتههات ميشوم. و بعد سردم ميشود. غم را چه خوب توصيف ميكني فروغ، مثل خدا كه سرما را با دانههاي برف وصف ميكند.<BR/><BR/>- در مورد آدمها و دنياي پيچيدهشان حرفي براي گفتن نميماند جز آنكه كاش آدمِ بالغ، مالك جسم و جان خود بود.<BR/><BR/>- و كودكي بهشتي است كه از آن رانده شديم.<BR/><BR/>- مدتها بود كه اين صفحه باز نميشد. باز ميشد اما آخرين پست شما زمستان بود. حالا هم پشت كامپيوتر ديگري نشستهام. و تازه متوجه شدهام كه مدتهاست زمستان از وبلاگ شما رفته و انگار يكي سر كامپيوتر مرا كرده زير برف. بايد فكري به چشمهاي شيشهاي كامپيوترم بكنم چرا كه بهار را روي گيسوان تو نميبيند.Anonymousnoreply@blogger.comtag:blogger.com,1999:blog-1081789301724301824.post-55712764182378279162008-03-12T17:40:00.000+00:002008-03-12T17:40:00.000+00:00فروغ عزیز چقدر این نوشته ات به دلم نشست ....کاشکی ...فروغ عزیز چقدر این نوشته ات به دلم نشست ....کاشکی اگر روزی توانستی به آن روزها برگردی دست مرا هم میگرفتی و به آن روزها میبردی...من هم دردانه زندگیم را در آن روزها جا گذاشتمAnonymousnoreply@blogger.com