پامو که از در کالج بیرون گذاشتم موبایلم شروع کرد به زنگ زدن، شماره نیفتاده بود، حدس زدم از ایران باشه
ا لو رو که گفتم، برق از سرم پرید، شناختمش، مانی بود.همکلاسی دوران دبیرستانم،ارمنی بود، آخر صفا و محبت
سه سالی بود که صداشو نشنیده بودم، آخرین باری که باهاش حرف زده بودم حال و اوضاع درستی نداشت، عزادار تنها خواهرش بود، تنهایی بد جوری هوایی اش کرده بود
حالا بعد این همه وقت دوباره مولکول های صدای مانی تو هوای مغزم پخش شده بود
گفتم: بابا، مانی، مرد بزرگ، کجایی؟ شنیدم داری عروسی می کنی، درسته؟
خندید و گفت:آره وفا جان، کی گفته تو دوری؟ خبرها که زود می رسه
نگفتم مادرم بهم گفته، گفتم: کیه عروسی گوش شیطون کر؟
گفت: همین امشب. الان هم دارم میرم دنبال عروس خانوم، جات خالی، فقط خواستم بهت بگم ما بی معرفت نیستیم، همیشه تو یادم هستی
خشکم زده بود، اگه بارون نمی بارید حسابی خشک می شدم، بارون ریز پائیزی به دادم رسید، عینکم خیس شده بود، داشتم عینکمو پاک می کردم انگار می خواستم به جای این که به صدای مانی گوش بدم اونو با چشمام ببینیم
نمی دونستم چی بگم، یه دنیا حرف تو سینه ام بود و لال شده بودم، فقط بهش تبریک گفتم و به هم قول یه مکالمه بلند تلفنی رو دادیم و ازهم خداحافظی کردیم
نمی دونستم خوشحالم یا ناراحت؟
خوشحال بودم چون دیگه مانی تنها نبود، ناراحت بودم از این که یکی دیگه ازبر و بچه های قدیمی داماد شد و من ایران نبودم
دور بودم اما تو یادش بودم، حالا با این حس داشتم پرواز می کردم تو یاد مانی، کنار مانی
***
مانی جان دستت زیر سر ما! آه، این عینک لعنتی دوباره خیس شد، یادم رفت یه دستمال بذارم تو جیبم
می گم من راست راستی خوشحال بودم؟
بسوزه پدر تنهایی
***