30/09/2007

قبل از این که بدنیا بیایم

بیاد بار دیگر، شهری که دوست می داشتم و بیاد ژیلا دوست دانشکده که این کتاب را به من هدیه داد؛ سال هاست از او بی خبرم، مث همه بی خبری های دیگرم

...

شهر آواز نیست که رهگذری به یاد بیاورد، بخواند و بعد فراموش کند
هیچ کس شهری را بی دلیل نفرین نخواهد کرد
هیچکس را نخواهی یافت که راست بگوید که شهرم را نمی شناسم
انسان ، خاک را تقدیس می کند
انسان در خاک می روید چون گیاه و در خاک می میرد
هلیا! تو مرا از من جدا کردی. تو مرا از روییدن باز داشتی. تو هرگز نخواهی دانست که یک مرد در امتداد یازده سال راندگی چگونه باطل خواهد شد. حالیا تو با درخت ریشه سوخته یی که به باغ خویش باز می گردد چه می توانی گفت؟

در انتهای شب، گرگ ها سفر می کنند
...
بخشی از کتاب بار دیگر شهری که دوست می داشتم ، نادر ابراهیمی

28/09/2007

مانی هم داماد شد

پامو که از در کالج بیرون گذاشتم موبایلم شروع کرد به زنگ زدن، شماره نیفتاده بود، حدس زدم از ایران باشه
ا لو رو که گفتم، برق از سرم پرید، شناختمش، مانی بود.همکلاسی دوران دبیرستانم،ارمنی بود، آخر صفا و محبت
سه سالی بود که صداشو نشنیده بودم، آخرین باری که باهاش حرف زده بودم حال و اوضاع درستی نداشت، عزادار تنها خواهرش بود، تنهایی بد جوری هوایی اش کرده بود
حالا بعد این همه وقت دوباره مولکول های صدای مانی تو هوای مغزم پخش شده بود
گفتم: بابا، مانی، مرد بزرگ، کجایی؟ شنیدم داری عروسی می کنی، درسته؟
خندید و گفت:آره وفا جان، کی گفته تو دوری؟ خبرها که زود می رسه
نگفتم مادرم بهم گفته، گفتم: کیه عروسی گوش شیطون کر؟
گفت: همین امشب. الان هم دارم میرم دنبال عروس خانوم، جات خالی، فقط خواستم بهت بگم ما بی معرفت نیستیم، همیشه تو یادم هستی
خشکم زده بود، اگه بارون نمی بارید حسابی خشک می شدم، بارون ریز پائیزی به دادم رسید، عینکم خیس شده بود، داشتم عینکمو پاک می کردم انگار می خواستم به جای این که به صدای مانی گوش بدم اونو با چشمام ببینیم
نمی دونستم چی بگم، یه دنیا حرف تو سینه ام بود و لال شده بودم، فقط بهش تبریک گفتم و به هم قول یه مکالمه بلند تلفنی رو دادیم و ازهم خداحافظی کردیم
نمی دونستم خوشحالم یا ناراحت؟
خوشحال بودم چون دیگه مانی تنها نبود، ناراحت بودم از این که یکی دیگه ازبر و بچه های قدیمی داماد شد و من ایران نبودم
دور بودم اما تو یادش بودم، حالا با این حس داشتم پرواز می کردم تو یاد مانی، کنار مانی
***
مانی جان دستت زیر سر ما! آه، این عینک لعنتی دوباره خیس شد، یادم رفت یه دستمال بذارم تو جیبم
می گم من راست راستی خوشحال بودم؟
بسوزه پدر تنهایی
***

22/09/2007

من یک دیوانه ام


نمی دونم وقتی دلت واسه شنیدن دعای ربنا با صدای شجریان تنگ می شه باید به کدوم گوشه از آسمون نیگاه کنی تا بتونی بشنوی؟ سال هاست که وقت افطار صدای اذان نداری و غروبها بنفش آسمون پائیزی حزن غریبانه صدای موذن رو کم داره، دلت پر می کشه و می خواد بره اما زندونی یه قفس کوچیک طلایی و پر از زرق و برقه؛ سحرها دعا نداری، پیچ رادیو رو می چرخونی، شاید گوش شیطون کر، جایی، کسی... اما نه! چشماتو می دوزی روی برگه کاغذ چاپ شده ای که از مسجد پاکستانی های مقیم این جا رسیده، پنج و بیست و هفت دقیقه بود یا پنج و بیست و هشت؟ یادم افتاد اذانی رو که تو اینترنت دیده بودم بیست دقیقه ای فرق داشت، خورشید سنی ها زودتر بالا میاد یا شیعه ها؟ معلوم نیست، ازاین رقم ها سر در نمیاری، ماهشون که از دو آسمون پائین می ره ، خورشید شون هم که در دو آسمون غروب می کنه
دلم می گیره
اینجا گم شدم
سر جای خودم نیستم
همسایه روبرویی ما اگر ما رو وقت سحر ببینه با خودش می گه این خارجی ها دیوانه اند، چه شکمو! وسط شب پا می شن غذا
می خورن و دوباره چراغاشونو خاموش می کنن و می خوابن
این جا، بین زمین و آسمونی معلقی، انگاری یکی از اون بالا، دوتا دستاتو گرفته و تابت می ده
من یک دیوانه ام

10/09/2007

کنار آفتاب خیالم دوباره دلتنگ تو شدم مامان


یادم نیست مامان بزرگم چه روزی از دنیا رفت، شهریور ماه بود. من هرگز روز تولد مامان بزرگم را نپرسیدم، من در خاطرم نمانده حتی آغوش او را، کودکم من هنوز، اینجا کنار پنجره چهل سالگی
مامان کجایی؟
کوکب ها غنچه داده اند، قول می دهم دیگر با گل نازهای آباجی برای خودم ناخن مصنوعی درست نکنم، مگر ناخن هایم را نچیده بودی آن روز که به صورت زهرا چنگ زدم؟ لیلیان ها دوباره گل می دهند مامان، قول می دهم دیگر به آن ها دست نزنم، دست های من کثیف شده اند، پرز گل باقالی روی آن ها نشسته، می گفتی مبادا یک شب آب جوش ببری و بریزی تو حیاط ، من از همان شب ترسیدم، کاش هرگز این جمله را نمی گفتی و کاش همه آن بوته های باقالی کنار درخت سیب ترش را از بیخ و بن می کندی تا من دیگر شب ها نترسم، چشمم را همان شب زنبور گزید و بعد از آن غروب، دیگر لیلیان ها باز نشدند، همان شب که مامان بزرگ از خواب پرید و فریاد زد من جایی رو نمی بینم شوکت ، کور شوم اگر دیگر از درخت های فندقش بالا بروم
تخم مرغ ها را شمردم، کنار میز توالت شکسته تو، در انباری مامان بزرگ تخم گذاشته بود فلفل نمکی، چرا هیچ وقت پشت میز توالتت ننشستی مامان؟ گذاشته بودی آن جا به همراه کیف آرایش صورتی رنگی که می گفتی بابا از مکه برایت آورده بود و من چقدر برس سفید توپی پرنسسی آن را دوست داشتم، می ایستادم روبروی آینه شکسته میز توالتت و خودم را آرایش می کردم، تخم مرغ ها بیست و شش تا بودند، بین جوجه ها، سیاه ها عشق من بودند، هنوز صدات تو گوشمه وقتی از روی ایوان با خشم مادرانه ات صدام می زدی فروغ
چرا آن قدر بی قرار بودم؟
روی پیشانی من مگر چه نوشته بود وقتی ملوک و تو ومن، آن روز کنار در خانه فالگیر معروف شهر دخیل بسته بودیم؟ تا شب گریه کردی و من مثل ابر بهار اشک می ریختم چون رسم نقشه ایرانم، تکلیف درس جغرافی ام، هنوز باقی مانده بود و ساعت نزدیک یازده شب بود. بابا آن شب ساعت دو به خانه آمد، نزدیک عید بود و سرشان شلوغ ، نپرسید چرا تا آن وقت شب بیدارم
بابا همیشه بود اما نبود، اشک های مرا تنها دست های سیاه و چرک خودم پاک می کردند، همیشه خواب می دیدم کنار حوصله بابا چادر زدم و خوشمزه ترین کباب دنیا را پختم اما او هرگز گذرش به آن طرف ها نمی افتاد، خوشبخت ترین تان من بودم چون اوهیچ وقت مرا نمی دید
...

06/09/2007

از مدرسه تا مدرسه


علف های هرز حیاط پشت خانه مان را می کندم که زنگ مدرسه روبرو مرا از هوای گل ها بیرون آورد و یادم افتاد سپتامبر است
مدرسه روبروی خانه ما از دیروز باز شده است. بچه های کوچک را که می بینم یاد کودکی های خودم می افتم
نخستین روز مدرسه و کلاس اول، تابستان تمام شده بود و من دیگر از خروسخوان صبح تا پاسی از شب در حیاط و باغ نمی پلکیدم و مرغ و جوجه ها از دستم یک نفس راحت می کشیدند
احساس می کردم مادرم بهترین یونیفورم دنیا را برایم دوخته است، هزار بار یقهً سفید گل دوزی شده اش را بر می داشتم، نوازش می کردم و دوباره مرتب می گذاشتم سر جایش تا اتویش از بین نرود، کفش هایم هم را، روز قبل از کفش ملی خریده بودیم. چرا رنگ آنها یادم نیست؟ مشگی یا قرمز، شاید هم قهوه ای؟، فقط می دانم براق بودند و آن ها را گذاشته بودم گوشه اتاقم، درست در زاویه ای که وقتی صبح بیدار شوم ببینمشان. از غروب هم مرتب شعر تبلیغی کفش ملی را خوانده بودم صدایم گرفته بود و حوصله همه را سر برده بودم
ما می ریم به مدرسه
با کفش الفنتن شوهه
روز اول با خواهرم رفتم مدرسه و فقط همان روز، من می رفتم کلاس اول و او می رفت کلاس چهارم، یادم است احساس غربت نکردم وقتی از مادرم دور شدم، چهره ای را که لبخند داشت و روی ایوان ایستاده بود و با نگاهش بدرقه مان می کرد، مثل نگاه خانم خاتمی، معم کلاس اولم با آن کت و دامن شیری رنگ و پوست سبزه آفتاب خورده و لحن ملایم و دلنشین صدایش، هنوز دوستش دارم، او را، هم کلاسی های شیرین و پاکم را، مدرسهً سعدی را، شیر آب کنار در بزرگ آهنی سفید ش، دیوار سنگی اش، آسفالت حیاطش، نیمکت کلاسش، هنوز همه آن تصاویر در ذهنم تازه اند ومی درخشند