20/08/2007

بخشی از یک کتاب نانوشته، گل رخ 2

...
همواره می خوانند
همیشه می گفتی یک روز از ده می روی، می گفتی می خواهی جاهای بزرگ تر را ببینی، من مثل تو شهامت نداشتم، می ترسیدم، می گفتند شهر نا امن و بی پدره، وقتی بهت می گفتم نرو، بهم می خندیدی، می گفتی نمی خوای کوچیک بمونی، قد ده بمونی، می خوای بزرگ شی، چقدر گل رخ گفت نرو، گفت اگه بری هیچ کس سراغی ازت نمی گیره، راست می گفت گل رخ، کسی نگفت یعقوب کجا رفت
حتی عمه بلقیس هم دیگر حرفی از تو نزد؛ ساکت می نشست روی ایوان رو به غروب آفتاب و چشم می دوخت به خورشید تا بره پشت کوه، بعد بساط قلیان و چایی اش را جمع می کرد و خودش را می کشاند لب حوض، وضو می گرفت و آماده خواندن نماز می شد
مرتب به آخرین لبخند تو فکر می کرد، چون وقتی به فکر فرو می رفت، لبخند می زد، می دانستم فقط به او گفته بودی کجا می روی؛ آن روز هم که ماًمورها ریختند توی ده و سراغ تو را از او گرفتند، لب از لب باز نکرد، نگاهشان نکرد حتی، لگد مامور را که بین زمین و آسمان دیدم، دیوانه شدم؛ سه روز باز داشت بودم، توقع داشتم عمه بلقیس مرا با ضمانت خودش آزاد کند اما این کار را نکرد
همان روزی که عموی گل رخ دست ما را در دست هم گذاشت و من هم دست گل رخ را گذاشتم در دست عمه، عمه بلقیس چهره از من بر گردانده بود و دیگر به من نگاه نکرده بود، یک شب افتادم به دست و پایش که باهام حرف بزنه اما جز صدای قورت دادن بغض خشک او چیزی نشنیدم
حالا دیگر در خانه ما از تو حرفی نیست، فقط هر غروب که عمه سجاده اش را رو به قبله باز می کند و تسبیح اش را می گیرد دستش، مطمئن می شوم تو یک روز از پشت همان درخت صنوبر پیدایت می شود، شدی کابوس هر شبم، من دخیل بسته بودم تا تو هیچ وقت بر نگردی و برادری فراموش شده مرا به خاطرم نیاوری
چشم های گل رخ می گوید بر می گردی
کاش کسی را به من نسپرده بودی یعقوب، کاش مرا به خودم سپرده بودی

7 comments:

  1. واقعا هم ای کاش خودم رو به خودم می سپردی.
    فروغ! تو فکر می کنی آدمها با عبور از خط قرمزها و غرق شدن در اونها بزرگ می شند؟

    ReplyDelete
  2. خيلي سخته يه نفر با دلي كوچيك زندگي كنه و چقدر زندگي عظيمه برا اونايي كه دلاشون بزرگه

    ReplyDelete
  3. فروغ جان چقدر قشنگ نوشتی . خیلی خوشم میاد از نوشته هات .
    شهربانو

    ReplyDelete
  4. میخوام بگم شاید بهتر بود این دو قسمت رو با هم می نوشتی یا نظر رو واسه اولی می بستی . سومی رو نمیدونم چی میخوای بنویسی و آیا اینکه یعقوب بر میگرده و اینکه به دست همون برادرخوانده اش کشته میشه یا ...
    روایت خیانت در امانت همشه زیباست و پنداموز

    ReplyDelete
  5. سومی وجود نداره فعلا حبیب جان
    تا همین جا هم واسه برادر خوانده یعقوب بسه،مرسی عزیز

    ReplyDelete
  6. با مطلبی در مورد ویرانی آرامگاه فیروزان بروزم.

    ReplyDelete
  7. می دونی فروغ جان،اگه دلت پیش یه نفر باشه ، اون شب وروز باهاته.اصلا مهم نیست که چقدر ازش فاصله داری.همیشه همراته ، توی خواب و بیداری،توی بیابون،توی خوشی ها و غمهات و توی تنهایی های تو و کوهها

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو