28/06/2007


سنگ لاجورد آویز گردن خود را در مشتش فشرد و نگاهی به نوزاد کنار دست خود انداخت، به خودش نهیب زد؛ می خوام چیکار؟ سه تا پسر دارم مث شاخ شمشاد، دختر آخرش باید بره زیر دست مردم، مث خودم
هنوز جای سیلی های شب گذشته شوهر رنگرز بی کارش می سوخت آن هم به گناه نه ماه نگاهداری از نطفه زن و مردی که هرگز ندیده بود شان به قرار ماهی پانصد هزار تومان در بطن خود
*
هر آن ممکن بود در چوبی قهوه ای رنگ روبرو باز شود و دستی نوزاد را از آن جا ببرد
دست و پا و چشمان سبز و پوست سفید نوزاد هیچ شباهتی به چهره آفتاب سوخته گلرخ نداشت، نه ماه و چهار روز و بیست و سه ساعت او را همراه خود داشت، بسان نفس، در این مدت هر بار که جنین تکان می خورد در لذتی مسحور کننده غرق می شد اما بلافاصله به خودش می آمد و می گفت
" مال من نیست، پولش را گرفته ام"
*
هنگامی که دست های زن واسطه که تمام عمر فقط پول شمرده بودند بی هیچ حرفی به دور پتوی آبی رنگ قلاب دوزی شده نوزاد گره خورد، نگاه گلرخ عاجزانه روی موهای ابریشمین نوزاد لغزید و می خواست بگوید اجازه دهند تا یک بار دیگر او را ببیند اما لال شده بود، چه نگاهی؟ گلرخ هر ماه پولش را گرفته بود، کرایه حمل نوزاد را؛ خیال پرداخت بدهی ها و پیش پرداخت اجارهً آپارتمان دوخوابه و خرید چک دومیلیونی برگشتی شوهر با گریه کوتاه و بریده نوزاد به پرواز در آمد و ناپدید شد، کاش حداقل اسم دخترک را پرسیده بود
*
لاجورد گردنبندش دردستش چرخ می خورد، داغ شده بود، نگاهی به آن انداخت، تنها چیزی که در تمام طول بارداری همراه او و دخترک بود، دخترک او، لاجورد
نوشته شده در 2 Feb 2007ساعت 5:3 توسط فروغ
GetBC(31);
35 نظر

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو