28/01/2015

زمستان


سال ها قبل تر از این، من جوان تر بودم. تهران بود، زمستان بود، بهمن ماه و خط مستقیم جاری احساسات پنهان من در هزار توی  زندگی دهشتبارم... چنین زاده شدم، نگرانی و کودکی و ترس و گرگم به هوا بازی کردن هایم و حسرت از دست دادن تنها عروسک موطلایی ام که یک روز همبازی ام، "زهرا"، مژه های بلند او را کند و دو حفره برایش بجا گذاشت به جای چشم های عسلی درشتش. تهران بود، برف بود، پل سید خندان بود و فریاد در گلو مانده من. تمام راه را از میدان آرژانتین تا میدان رسالت پیاده طی کردم... در حسرت به آغوش کشیدن خاطره چرک و آلوده روزهایی که بی مهابا و طوفان زده مرا می گداخت
حالا سال ها از آن روزها گذشته است و من هر روز هی می گردم و هی می چرخم و هی می رقصم و هی، هی، هی  می نوازم خود را تا همه هجاهای چرکی گلویم را بیرون بریزم تا دوباره بهمن ماه بیاید و زمستان بیاید و هوا بیاید 
... 
و 
این زندگی ادامه دارد

4 comments:

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو