از شب ريشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ريختم
بي پروا بودم : دريچه ام را به سنگ گشودم
مغاك جنبش را زيستم هشياري ام شب را نشكافت، روشني ام روشن نكرد من ترا زيستم، شتاب دور دست رها كردم، تا ريزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند بيداري ام سر بسته ماند : من خابگرد راه تماشا بودم و هميشه كسي از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هديه كرد و هميشه خوشه چيني از راهم گذشت ، و كنار من خوشه راز از دستش لغزيد و هميشه من ماندم و تاريك بزرگ ، من ماندم و همهمه آفتاب و از سفر آفتاب، سرشار از تاريكي نور آمده ام سايه تر شده ام وسايه وار بر لب روشني ايستاده ام شب مي شكافد ، لبخند مي شكفد، زمين بيدار مي شود صبح از سفال آسمان مي تراود و شاخه شبانه انديشه من بر پرتگاه زمان خم مي شود |
___________________________________
سهراب سپهری
No comments:
Post a Comment
لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو