11/12/2013

منظومه آوار آفتاب


از شب ريشه سر چشمه گرفتم ، و به گرداب آفتاب ريختم
بي پروا بودم : دريچه ام را به سنگ گشودم
مغاك جنبش را زيستم
هشياري ام شب را نشكافت، روشني ام روشن نكرد
من ترا زيستم، شتاب دور دست
رها كردم، تا ريزش نور ، شب را بر رفتارم بلغزاند
بيداري ام سر بسته ماند : من خابگرد راه تماشا بودم
و هميشه كسي از باغ آمد ، و مرا نوبر وحشت هديه كرد
و هميشه خوشه چيني از راهم گذشت ، و كنار من خوشه راز از دستش لغزيد
و هميشه من ماندم و تاريك بزرگ ، من ماندم و همهمه آفتاب
و از سفر آفتاب، سرشار از تاريكي نور آمده ام
سايه تر شده ام
وسايه وار بر لب روشني ايستاده ام
شب مي شكافد ، لبخند مي شكفد، زمين بيدار مي شود
صبح از سفال آسمان مي تراود
و شاخه شبانه انديشه من بر پرتگاه زمان خم مي شود

___________________________________
سهراب سپهری

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو