24/09/2013

خانه دلتنگ غروبی خفه بود




خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت: چراغ
و شب از شب پر شد
من به خود گفتم: یک روز گذشت
مادرم آه کشید، زود برخواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
 و سپس خوابم برد
که، گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم معنی " هرگز" را
تو چرا بازنگشتی دیگر
آه، ای وازه شوم
خو نکرده است دلم با تو هنوز
من پس از این همه سال
چشم دارم در راه
که بیایند عزیزان مان، آه
______________________

هوشنگ ابتهاج
قابل توجه: عکس بالا، از من نیست

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو