این جا می نویسم که تو بخوانی، بدانی هنوز نفس می کشم، احساس
دارم، شعر و داستان می خوانم، موسیقی را دوست دارم و توانم را هزینه خواهم کرد تا
زنده بمانم. روزهایی می آید که حسرت، چاشنی لحظه های دوری و غربت نشینی ام می شود،
می دانی چه حسرت هایی؟ حسرت از دست دادن آن هایی که روزگاری با ما بودند، عمه
بودند و پدر، مادر بزرگ و پدر بزرگ که جان به جان ما خاطره آفریدند و بعد از این
جهان پر کشیدند! با انبوهی از خاطراتشان
هر روز و هر شبم را دوره می کنم، تعدادی از جملات شان، ملکه ذهنم شده است و مغزم همراه
با تصویرشان آن ها را دوباره و دوباره کپی می کند، صدها و هزاران عکس سیاه و سفید
و رنگی! فقط عزیزان من در قلب زمین نخفته
اند، چه بسیار آدم ها آمدند و رفتند
هنگامی که کودکی بیش نبودم، تصور می کردم مادرم چقدر بزرگ
است و من چه راه طولانی دارم تا به سن و سال او برسم! اما حالا فکر می کنم به
گذشته های دور، به صد سال قبل و دویست و پانصد و حتی خیلی دورتر، هزار سال قبل یا
هزاران سال قبل، اجداد و نیاکانی که روزی آمدند و روزی رفتند، به همین سادگی! تولد
یافتند، بزرگ شدند، عاشق ماندند و پیر و از کار افتاده و ناتوان چشم فرو بستند.
خورشید می درخشد و
زمین گرم تولد و زایش است، تابستان است و میوه های شیرین و آبدار هدیه می دهد
زمین. دیگر سردم نیست و چشمانم روشن خواهد شد به دیدن آسمانی آشنا که هر روز با طلوع
خورشید، به چشمان منتظرم لبخند می زد. انتظار سر آمد
و سال ها از پی هم آمد و رفت
و دارد می رود، می رود... می رود