به چشم "گلی"، "سارا"، هم زیبا بود و هم لباس هایش، نو واتو کشیده؛ انشاء اش را که خواند سارا و نشست، نگاه تحسین برانگیز معلم و هم شاگردی ها را به دنبال خود کشید. گلی اما نگاهی به مانتوی مدرسه خودش انداخت، گوشه جیب ها از حال رفته و لبه ها نامرتب و لوله شده بود، مانتو خودش نبود، دختر همسایه شان از گلی بزرگ تر بود و مانتو مدرسه اش را به گلی داده بودند تا او بپوشد؛ ناگهان صدای معلم توی گوشش پیچید، گلی رحبی؛ با شنیدن اسمش، پوست صورتش کش آمد و قلبش تند تند زد، نمی توانست با آن مانتو رنگ و رو رفته و گل و گشادی که توی تنش زار می زد، برود و جلوی بچه ها بایستد و انشاء اش بخواند، دوباره معلم صدایش کرد، این بار با شرم گفت یادش رفته و دفتر انشایش را نیاورده است و وقتی تکان دادن سر معلم و نگاه شماتت بارش را به همراه چرخش دستش دید که یک نمره منفی با خودکار قرمز توی دفترش گذاشت، اشکش سرازیر شد، سرش را گذاشت روی نیمکت و همان طور که گریه می کرد برگه انشایی را که از شب قبل بارها خواندنش را تمرین کرده بود در دستش محکم فشرد و مچاله اش کرد
26/09/2010
23/09/2010
چرا؟
فصلی دیگر، سالی دیگر، ادامه دارد، زندگی را می گویم، با همه آن چه که بوده و خواهد بود. خون در جریان است و زمین یک بار دیگر از زایش دوباره بازمی ماند، پائیز از راه رسید، باد، باران و برگ ریزان درخت ها، و گاهی در این وادی، آدمی در گذران و رنگ باختن برگ درختان، احساس تولد دارد و ذهن هنرمندانه اش او را به نگاه زمین وامی دارد. زمین شگفت انگیز ست، می گویند بهشتی نیست وبهشت همین زمین ست، می گویند آدمیان به لحاظ کوتاهی های شان در مقابل زمین یان دیگر، در طول مدت عمرشان، مکافات می شوند، می گویند آدمی بعد از مرگ دیگر تمام می شود؛ کار می کنیم تا سقفی برای خود بسازیم، درس می خوانیم تا موفقیتی در اجتماع کسب کنیم، ازدواج می کنیم تا تنهایی مان پر شود، بچه دار می شویم تا لذتش را ببریم اما نمی دانیم که پشت همه این دانایی ها، نقاط تاریکی در زندگی ما و روی همین زمین وجود دارد که نمی توانیم با روشنایی هیچ خورشیدی راه به آن ها پیدا کنیم؛ تصور می کنیم دیگرانی که مانند ما فکر نمی کنند از ما نیستند و رفته رفته پی می بریم به این که، ما تا زمانی خوب هستیم که مانند دیگران فکر کنیم. تلخ ست، خودمان نیستیم، می ترسیم و شجاع بودن اغلب دشوار ست. آموخته ایم حرف دل مان را نگوئیم تا قلب عزیزان مان نشکند، عمرمان رفت وما هنوز در دوران کودکی مان ماندیم، همان گونه که تربیت شدیم، ما در دنیای سوء تفاهم ها زندگی می کنیم و بسیاری از اوقات قادر به تشخیص خوب و بد زندگی مان نیستیم.
22/09/2010
21/09/2010
برف می بارید و هوا بسیار سرد بود و تو همان جا ایستاده بودی، کنار همان دکه روزنامه فروشی که پارسال دیدمت، هوا گرم بود و ما حسابی دویده بودیم و نفس مان بند آمده بود... گفتی تنها اومدی؟ گفتم آره. بعد برام آب میوه خریدی و من بعد از آن روز ندیدمت تا امروز. فکر کردم خاک شدی، غبار شدی، رفتی، گم شدی، بارها در این یک سال آمدم پشت آن دیوار های بلند تا هوای تو را نفس بکشم اما... آن روز هیچ آتشی گرمم نمی کرد. هیچ چیز و هیچ کس نمی توانست جلوی لرزیدنم را بگیرد، تو به سمت من می آمدی و من وحشت زده به حفره های خالی چهره زیبای آن روز تو که حال تمام صورتت را پر کرده بود نگاه می کردم و داشتم از تو فرار می کردم. تو به سمتم می آمدی در حالی که تخم چشمهایت در آتش دستهایت می ترکید. حالا گلوی من خون ریزان همه مهری ست که یک روز، یک روز گرم تابستان آن را مانند بغض گلی که خیس قطرات باران بود به دامان تو ریخت.
17/09/2010
انگلستان بخش هفتم
کریکت
بازی "کریکت"، یکی از بازی های ملی در بریتانیاست، اگر چه عده کثیری از مردم بریتانیا بر این عقیده اند که "فوتبال"، بازی ملی شان است. به هر حال از قدمت تاریخی که بگذریم، فوتبال در بریتانیا مردمی تر از بازی کریکت است. در این خصوص تعدادی از تیم های فوتبال انگلستان شهرت جهانی دارند، مشهورترین شان ،" منچستر یونایتد"،" آرسنال" و" لیورپول" می باشند؛
بازی کریکت به صورت حرفه ای، روزهای یکشنبه از ماه آوریل تا آگوست هر سال، در محوطه ای سرسبز و نسبتاً وسیع به طور مرتب انجام می شود. قدمت این ورزش برمی گردد به قرن هجدهم، ودر این خصوص، کلاب بزرگ " کریکت مری لبن"، که یکی از صدها املاک اشراف زاده های شمال لندن می باشد، اختصاص به این بازی دارد؛
فوتبال
فوتبال بدون هیچ گونه قید و شرطی یکی از ورزش های پر طرفدار و عمومی در بریتانیا است که قدمت آن به صدها سال قبل می رسد. درانگلستان حدود نود و دو مدرسه فوتبال حرفه ای وجود دارد صدها و شاید هزاران تن از مردم بریتانیا، در پارک ها و زمین های ورزشی آن هم فقط به منظور تفریح و سرگرمی فوتبال بازی می کنند و ماه می هر سال، خلاصه بازی های فوتبال سراسر بریتانیا به تماشای عموم گذاشته و تحلیل و بررسی می شود؛
15/09/2010
ذهن رقصنده
زمان می گذرد. باران می بارد. کودک می گرید. پرنده پرواز می کند. دست های او می سوزد. قلم می شکند. تن مرد می لرزد. قلب زن می تپد. هوا تاریک می شود. لذت تولد نوزادی دیگر. نگاه های حسرت زده. رشک برده دخترک به لباس همکلاسی اش. باد می وزد. ماه در آسمان می رقصد. صبح می شود. شبی دوباره. مهری . زندانی دیگر. گریه زن. خشم مرد. خنده کودک. خانه ای دیگر. دوست غمزده. زندگی می گذرد. مرگی نا به هنگام. زلزله می آید. صلح شکل می گیرد. جنگی دیگر. می کشند. بی پدری. بدون معشوق. خیانت. باز لذتی دیگر. مادری می رود. زمان می گذرد. من تمام می شوم. من پر می شوم از این همه لذت از این همه بی مهری و از این همه مهر بی پایانی که شبانه های خلوتم را دزدید
02/09/2010
Subscribe to:
Posts (Atom)