بدنش خشک بود، چشم هایش باز نمی شد، از گوشه چشم ها نگاهی به ساعت انداخت و پتو را کنار زد، از پنجره به بیرون نگاه کرد، دیشب برف باریده بود، سرمای اتاق پوست تنش را کش داد، امروز باید می رفت خونه محترم خانوم، با اتوبوس تا شمرون سه ساعت راه بود، اگه دیر می رسید محترم خانوم اوقاتش تلخ می شد، دختر دوساله اش خواب بود، آب را جوش آورد و داخل فلاکس چایی درست کرد و بدون قند سر کشید و دو تا شیرینی هم گذاشت توی بشقاب برای دخترش که از خواب بیدار شود و بخورد، دست حاج خانوم لطفی درد نکنه، هر وقت سفره انعام می اندازه لطف بعد از سفره اش نصیب او می شود، همراه دستمزد کارش تو آشپزخونه مقداری هم شیرینی و میوه به او می دهد. تند تند لباسش را پوشید و از در اتاقش بیرون آمد. نگاهی به جلوی در اتاق سارا که مستاجر دیگر این خانه بود انداخت، جای پای کفش مردانه روی برف های کنار در اتاقش حالش را بد کرد، نگاهی به برف های حیاط انداخت، پا قبل از همه از در بیرون رفته بود، شب گذشته سارا مهمان داشته، کاش تا ظهر نخوابد، یواش زد به در شیشه ای اتاقش یعنی این که من دارم می رم دخترم سپرده دست تو، مثل همیشه، مثل هر روز که صبح می رفت و هوا که تاریک می شد خسته به خانه بر می گشت و یک سوم دستمزد خود را به سارا می داد که از بچه اش مراقبت می کرد، سارا که تلنگر زن را شنید از زیر پتو، طوری که زن بشنود گفت: باشه، بیدارم، حواسم هست. زن از در که بیرون رفت دیگه نمی خواست به هیچ چیز فکر کند، می دانست که دخترکش از خواب که بیدار شود کلی گریه خواهد کرد و سارا غرولند کنان و خواب آلود می رود سراغش و بعدش سرک می کشد به این طرف و آن طرف و دخل همه شیرینی ها و میوه ها را در می آورد؛ کاش چند تا پرتقال هم برای رسول، شوهرش که در زندان بود کنار می گذاشت و تا دوشنبه که قرار ملاقاتش بود می برد براش. با خودش قرار گذاشته بود به هیچ چیز فکر نکند اما این فکر لعنتی... اه