
همه خوابیدند و من فرصت کوچکی برای خودم پیدا کردم. ساعت یک و بیست دقیقه صبحه. این روزها بارون زیاد می باره، انگار نه انگار که تابستونه! پرستوهای زیر شیروونی بلاتکلیفند. نمی دونند به جنوب برن یا بمونن تو شمال. در حیاط رو که باز می کنم سردی هوا به صورتم سیلی می زنه، این قدر بارون اومده که رنگ چمن های حیاط به سپیدی می زنند، انگار آسمون یه مهتابی بالا سرشون روشن کرده اما به آسمون که نگاه می کنم از ماه و ستاره ها خبری نیست و انبوهی از ابرهای فشرده و سیاه همدیگر را هل می دهند و به زیبایی می رقصند ومی خندند. به قول مادرم هوا رنگ و بوی زمستون داره، پنداری یه جایی برف سنگینی اومده باشه و باد تراشه هاشو آورده باشه این طرف ها. مادرم، مسافر ایران، از گرمای تهران عاجز و از سرمای این جا مبهوت. چله تابستون و سرمای زمستونی؟ وقتی بارون میاد دست و پام بسته می شه و با نیکی خونه نشین می شم و وقتی هم بارون نیاد حوصله ام از بی بارونی سر میاد . آسمون نمی دونه به کدوم ساز ما آدم ها برقصه! ببخشید همه آدم ها نه، من! برم شوفاژها رو روشن کنم