30/07/2009

تابستان کوچک ما


همه خوابیدند و من فرصت کوچکی برای خودم پیدا کردم. ساعت یک و بیست دقیقه صبحه. این روزها بارون زیاد می باره، انگار نه انگار که تابستونه! پرستوهای زیر شیروونی بلاتکلیفند. نمی دونند به جنوب برن یا بمونن تو شمال. در حیاط رو که باز می کنم سردی هوا به صورتم سیلی می زنه، این قدر بارون اومده که رنگ چمن های حیاط به سپیدی می زنند، انگار آسمون یه مهتابی بالا سرشون روشن کرده اما به آسمون که نگاه می کنم از ماه و ستاره ها خبری نیست و انبوهی از ابرهای فشرده و سیاه همدیگر را هل می دهند و به زیبایی می رقصند ومی خندند. به قول مادرم هوا رنگ و بوی زمستون داره، پنداری یه جایی برف سنگینی اومده باشه و باد تراشه هاشو آورده باشه این طرف ها. مادرم، مسافر ایران، از گرمای تهران عاجز و از سرمای این جا مبهوت. چله تابستون و سرمای زمستونی؟ وقتی بارون میاد دست و پام بسته می شه و با نیکی خونه نشین می شم و وقتی هم بارون نیاد حوصله ام از بی بارونی سر میاد . آسمون نمی دونه به کدوم ساز ما آدم ها برقصه! ببخشید همه آدم ها نه، من! برم شوفاژها رو روشن کنم

25/07/2009

...
شاملوی روشنفکر از روشنفکری گفت و به آن عمل کرد: روشنفکری حرفه نيست. آرمان روشنفکر لزوما" آرمانی انسانی ست. خطی است که روشنفکران مردمی را در اين سو قرار می‌دهد و روشنفکران خودفروخته يا کرايه‌ای را در آن سو

بیاد زنده یاد شاملو، به این بهانه ماندگار، مقاله مسعود نقره کار را این جا ...

09/07/2009

*
همیشه تماشا می کرد و لب فرو می بست. در کدامین خانه منزل داری ای شرف انسانی. ای ناب ترین کلام جان. همیشه نگاه می کرد و لب فرو می بست. تلاش او برای بدست آوردن همه زندگی بی ثمر بود. همیشه لب فرو می بست. توان گریز از حسرت نا داشته ها در او نبود چرا که همیشه نگاه می کرد و لب فرو می بست
*
یکی به من بگوید از کدام جوانه می توان پرسید خاک ، یک خاک خوب کجاست؟ می توان روی آن خاک یک خانه ساخت با یک حیاط کوچک که بلبلی هر روز صبح بر سقف آن بخواند
*
شب می آید بی آن که صبحی باز خواست شود
*
کوچه های شهرم بوی نان تازه می دهند. شهر من، شهر تو، شهر ما، شهر همه ما که در آن زندگی می کنیم و همه آن ها که کوله بار سفر یک روز ببستند و رفتند و من نمی دانم از کدامین خاک بر خاسته ام که همه مرا در خود دفن کرده است

01/07/2009

یک روز می آید از پس این روزهای لخت و سنگین که شب، زوزه گرگ ها و روباهان دشت جنون را به کام سپیدی آسمان بریزد
یک روز می آید از پس این روزهای لخت و سنگین که دخترک، شاد و بی پروا ترانه دوستی و آزادی را از چادر سیاه شب بر بگیرد و گل واژه های بیرق طلایی را به دامان طبیعت بپاشد
روز ما، آن روز روشن
روز ما، آن روز آبی
روز ما، آن روز بستری بر زورق کامرانی
روز ما، آن روز آفتابی