05/02/2009

...
آن مرد هم نوشته است که انسان را قلوه کن می کنند و می گریزند. و ادامه داده است چرا نمی توانم یک عبارت منجز وجامع گیر بیاورم؟ عمر انسان، کمال عمر انسان را می ربایند ومی روند. رخنه می کنند، رخنه می کنند در وجود تو، همراه و همسفر می شوند و در نیمه راه ناگهان- همان جایی که نباید- ناپدید می شوند. نشد، باز هم نشد... تو را در گرانمندترین ایام عمر از خود می کنند، با تو یکی می شوند، نیمه دیگر تو. سراپا اعتماد و باور. چنان که تو خود را در او می بینی و او نشان داده است که خود را در تو دیده است؛ و درست آن لحظه ای که غرقی در او و از پشت مردمک چشمان او به دنیا نگاه می کنی، ناگهان تو را کور می کند، تو را تهی می کند و می رود؟ چگونه ممکن است؟ تو نمی خواهی باور کنی، نمی خواهی باور کنی که " آن تو،آن در تو" این گونه چوب حراج به تو، به خود، و به عمر ربوده شده تو زده باشد در چارسوی بهانه های پوچ و موجه! همان جایی و بهانه ای که ندانسته بودم که قرار بوده قربانگاه من باشد. پیش از این شاید خواب قربانی شدن خود را دیده بوده ام؛ اما نه بدین سهولت. چنین آسان نبود آن کابوس. آن جا بنا نبود من قربانی بشوم در معابر و طراز عمر ربوده شده ام از روی افتاده ام عبور کند.اما چنین شد و چنین شده است و چشمان به حیرت واگشوده من هنوز دارند به گام های خونینی می نگرند که از من عبور کرده اند. پس آیا همه آنچه را که گذشت، باید کابوسی آمیخته به فریب ارزیابی کنم؟ چگونه می توانم؟ چگونه بتوانم؟ با هر بار رخنه او در من، در سکوت عبوس من، پوست می افکندم و نو می شدم؛ و این بازی برف و آفتاب چه پر بود از همه عشوه های طبیعت و طبع که خود معجزتی بود که طالع می شد، و حقیقتی که دست کودکی مرا می گرفت و راه می برد به بلوغ فردایی دیگر که مجال معجزتی دیگر بود. که بس او بود که سکوت من، سکوت پیرانه سر مرا، و خشم جوان آسای مرا، و اندوه به سالیان مانده در چشمان مرا می فهمید. تنها او بود که می توانست، که حق یافته بود و من پنداشته بودم شایستگی آن دارد تا روح مرا عریان و بی شائبه بنگرد؛ زیرا در نظر من، بس او بود که " خودم" بود و آدمی هرگز روح خود را پنهان نمی دارد از نگاه خود اگر با دل در ریا نباشد؛ و آدمی مگر چند چشم محرم می شناسد تا بتواند خود را، روح خود را، بی پوشش و پرهیز در پرتو نگاهش بدارد؟ چه بسا مردمانی می آیند و می روند بی که از خیالشان بگذرد که این موهبت نیز وجود داشته است، موهبتی که انسان نه بس بخواهد، بلکه احساس وجد کند از این که خودی ترین، که محرم ترین چشمان عالم در او می نگرند- می نگریسته اند
...
بخشی از کتاب "سلوک" نوشته محمود دولت آبادی

2 comments:

  1. فروغ جان وسوسه ام می کنی که این کتاب رو بخونم قلم محمود دولت ابادی رو دوست دارم

    ReplyDelete
  2. سلام نازنین...متاسفانه این افراد در ادبیات ایران جز اسم چیزی ازشون باقی نمونده!!
    آپم

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو