03/02/2009

...
قبل از ظهر پیاده شده بود از قطار شب و آنقدر نیرو ذخیره داشت که تاکسی بگیرد و آدرس بدهد و بیفتد روی صندلی- آنقدر خسته که دلش نخواهد از تاکسی پیاده شود- اما ناچار که پیاده شود و شد به امید اتاق کوچک میزبانش در شماره پنج، پنج، پنج، که آن جا خواهد افتاد روی تختخواب قدیمی تاشو- شاید بیست ساعت- اما نبود، میزبان نبود و چرا باید می بود؟ قیس که به اطلاع نداده بود. فقط آمده بود و بعد از آن رها شده در پیاده روها، در کنار دیوار سنگی خزه بسته، و در رطوبت هوا؛ انسان چگونه حسی است؟ من چگونه حسی هستم وقتی خودم را، بارانی ام ، شال گردن و چمدانم را با خود حمل می کنم از جایی که نمی شناسم به جایی که فقط یک احتمال است برای آسودن؟ من چگونه حسی هستم وقتی شاخه ذهنم شاخه، شاخه، شاخه است که من در هر شاخه اش اسیر و اسیر و اسیرم به جستجوی نیافتن و نبود آنچه در جستجویش هستم؟آری...انسان در ذهنش زندگی می کند، انسان در ذهنش می میرد، قیس در ذهنش هست که هست؛ مغزم... آه، مغزم. باید بنشینم. باید بنشینم. مغزم در تمام وجودم جاری است، و تمام وجودم بی اندازه خسته است. خستگی مرگ. چقدر مرگ انباشته شده است در این شیارهای مغز؛ چقدر! و من چگونه بتوانم همه شان، جزء به جزء شان را توضیح بدهم؟ تداعی... تداعی به ستوه می آوردم و دیوانه ام می کند. کدام دست می تواند با سرعت کیهانی مغز هماهنگ باشد؟ من خسته ام. خسته. پس می توانم بگویم یک خستگی یازده هزار ساله... احساس می کنم قوز در آورده ام. دلم می خواهد عصایی بدست داشته باشم، چون وقت بلند شدن ناچارم دست بگیرم به زانوهایم. می خواهم بنشینم؛ اما کجا؟ این جا برای نشستن کنار پیاده رو سکویی در نظر گرفته نشده است. هر عمل و هر رفتاری جای و محل خود را دارد. قطعاً کسی را به خاطر نشستن کنار پیاده رو تنبیه نمی کنند؛ اما اگر مدت ماندن، نشستن یا معطلی شخص در یک محدوده از مکان نظر گیر بشود، معمولا کسی از دیدن شخص غریب دچار حالتی می شود که شخص غریبه نمی تواند پی به ریشه آن ببرد؛ اما این اتفاق برای من نمی تواند بیفتد، چون به کرات رفت و آمد داشته ام در این خیابان به خانه شماره پنج پنج پنج و کافه چی سر نبش به خوبی مرا و میزبان مرا می شناسد. چمدان و بارانی و شال گردن و خستگی ته نشین در عمق چشم و چهره من هم خودش گواه آشکاری است از آنچه من به واقع هستم: غریبه ای مسافر، مسافری از راه رسیده، بسیار خسته و درمانده پشت در خانه دوستی به نام آصف. اسمش هم روی پلاک نوشته شده، اتاق شمالی طبقه دوم. این هم پاسپورتم... و بی اراده دست می برد زیر بغل کت اش و پاسپورت را از روی آستر جیب به دقت لمس می کند. یقین دارد که پاسپورت از جیبش نیقتاده، نمی افتد، چون دهانه این یکی جیبش زیپ دارد و همیشه زیپ آن بسته است، با وجود این؛ محض احتیاط و برای اطمینان خاطر. پس باید بنشیند، باید جایی گیر بیاورد و بنشیند، کمی بلندتر از سطح پیاده رو تا ناچار نباشد گرگی بنشیند و زانوها را تا بزند. پدر سرپنجه می نشست؛ سبک و مثل آن که بخواهد خیز بردارد. طولانی هم می نشست بدان ریخت. اما قیس... نمی تواند زیاد به آن حالت و ریخت بنشیند. مشکل استخوان پا دارد، علاوه بر این زانوهایش هم اندک اندک دارند ساییدگی جاهایی از مفاصل را بروز می دهند. پس ناچار است بنشیند لب سکوی بیرونی ورودی یکی از خانه ها. آن که قدری بلندتر است از سکوهای دیگر؛ شاید قدیمی ساز باشد
...
بخشی از کتاب "سلوک" نوشته محمود دولت آبادی

1 comment:

  1. انتخاب بسیار خوبی بود فروغ جان
    من قلم محمود دولت آبادی را خیلی دوست دارم کلیدر را خواندم و حالا روزگار سپری شده مردم سالخورده را می خوانم .

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو