30/08/2008







پیتچو، گوریل ماده ای ست که در جنگل های آفریقای مرکزی بدنیا آمده است. هنگامی که پیتجو یک ساله بود ، شکارچی ها مادرش و همه اعضاء خانواده و گروه شان را کشتند؛ پیتجو چون بسیار کوچک بود و نمی توانستند گوشتش را بفروشند او را از اعضاء گروهش جدا کردند و تو گویی سگ یا گربه یا پرنده ای را به معرض فروش بگذارند او را فروختند. این بچه گوریل ماده یک ساله، بعد از دیدن صحنه مرگبار کشتار مادر و اعضاء خانواده، سخت بیمار شد و ایجاد خال های پوستی و ریختن ناگهانی موهای بدنش یکی از عوارض آن بود؛ می گویند گریه این حیوان در طول شبانه روز قطع نمی شد و جیغ های گوش خراش می کشید
قلب شکسته پیتچو کوچک در مرکز نگاهداری حیوانات پس از گذشت نود روز التیام پیدا کرد و سرانجام هنگامی که او را در یک گروه یازده نفره جدید جای دادند، زندگی عادی خود را دوباره از سر گرفت.
این زندگی تاًثر بار میلیون ها گوریل در روی زمین است. کشتار همچنان ادامه دارد و به نظر یکی از کارشناسان حیات وحش اگر این وضعیت تغییر نکند، در غرب جنگل های افریقا دیگر اثری از گوریل ها نخواهیم دید و به زودی نسل شان از بین خواهد رفت؛

25/08/2008



Photo by: David Behrens




زمان از دستم می رود، شبانه روز را گم می کنم، سیاهه های کاغذ به ریشخند تعظیم می کنند، پا روی پا، لم داده اند و تمام رطوبت زمین را نفس می کشند؛ کتاب خانه کوچک من در خارج از وطن مهربانی را از یاد برده است. قلم های رنگی دامن های بلند نارنجی پوشیده اند، زن داخل قاب مات زده نگاه می کند، صدای قهقهه اش در گوشم می پیچد. ماه بر می تابد، درد موذی و مزمن لجام گسیخته می تازد، می دوم تا خیابان، مه زده هوا را؛
کوکویی تنها می خواند، کو...کو.........کو... کو

17/08/2008




زبان سکوت را خوب نیاموخته ام که اگر آموخته بودم در این روزها که سرمستم هیچ نمی گفتم
وطن مرا باز به نام می خواند
فروغ

07/08/2008

دستش را گرفت به دیوار و بلند شد، نگاهی به دور و برش انداخت، زنی با کالسکه از دور می آمد، تصویرش تار و روشن می شد، زن راه خود را کج کرد و داخل کوچه دیگری پیچید، زنی دیگر پرده اتاقش را کشید، او را دیده بود؟ جغدی بالای سرش می خواند، همیشه فکر می کرد آن ها فقط شب ها می خوانند، باران شروع به باریدن کرده بود، خانه کجا بود؟ یادش نمی آمد، یادش نبود صبحانه چه چیزی خورده بود؟ تنها کسی را که بیاد داشت هرمز بود! دست به جیب برد، کلید سر جایش بود اما خانه را نمی دانست کجاست. هرمز کیست؟ پدرش؟ برادرش؟ دوستش؟ تلفن همراهش را روشن کرد و روی زمین ولو شد، سر گیجه داشت، اگر به اورژانس زنگ می زد، می آمدند و او را می بردند و به او می گفتند که خانه اش کجاست. شماره اورژانس را فراموش کرده بود؛ تکیه داد به دیوار کوتاه حیاط پشت سرش که پر بود از گلهای اطلسی سفید. باغ خانه شان بزرگ بود اما اطلسی نداشت. مادر بزرگ مریض بود و علف های هرز تمام باغچه را پوشانده بود. شلوارش خیس بود. کی این کار را کرده بود؟ داغ می شد و یک لحظه بعد لرز می کرد. مردی از دور می آمد، نزدیک شد و از او حالش را پرسید؟ جوابش را نداد! مادر بزرگش گفته بود با غریبه ها حرف نزند، مرد به اورژانس زنگ زد. یک نفر این جا افتاده روی زمین. می شنید که مرد گفت این جا خیابان پرنسس است. پرنسس؟ کدام پرنسس؟ خانه اش کجا بود؟
نام: هرمز
سن: 55 سال
متاًهل و دارای دو فرزند
شغل: بیکار
ملیت: ایرانی
زمین سبز بود و آسمان آبی و قلب من شاد. از در بیمارستان که رفتم داخل شنیدم گفتند ایرانیه! گوش هایم تیز شد، به من می گفتند؟ نه، به مردی می گفتند که آن جا خوابیده بود و به آسمان نگاه می کرد. یک مرد ایرانی. دخترش به مانند بهاری که یک آسمان پائیز را در آغوش گرفته باشد دستش را می فشرد؛
و
من اما، دست های خالی مردی را می دیدم که در دورترین نقطه این زمین سبز هنوز منتظر "هیچی" ایستاده بود؛