29/07/2008




زرد، سرخ، آبی
کلام تو را مرا رنگ کرد
روی موهایم دست کشیدی و برگی از گل برگ شمعدانی گذاشتی میان دفتر خاطراتم
زرد، سرخ، آبی
پیراهن چین دارم را "نفیسه"، به غارت چشمان خود برد
آن روز که همه فریاد می زدند

مرگ بر شاه
کوچه باریکی بود
کرم ها همهً سیب های گلاب کنار دیوار شمالی را خورده بودند

می دانم
بن بست آن کوچه خاطره های تو را ویران می کرد
وقتی آخرین نفس های وفا ریخت روی دامنم
سختی دیوار سیمانی کنار رودخانه و پنجه خونین خشک شده "بهمن"، قلبم را هر روز می کاوید
وقتی می رفتم تا برای مشق های ننوشته ام از بازار، مداد و پاکن بخرم
زرد، سرخ ، آبی

می گذری








خاطرات روزهایی که نجوا می کردی همه آرزوهایت را در کنج اتاق تاریکت، همواره هم نشین لحظه های من است ؛ وقتی مادرت تو را روی صندلی چرخدارت می نشاند و می آوردت کنار در خانه، تا در کوچه هوایی بخوری، لبخند شیرینت را دوست داشتم. با کف دستت در حالی که بی مهابا می خندیدی انارها را می کشیدی دور لب هایت، صورتت اناری شده بود چشم هایت برق می زد، نمی دانم از فرط خنده بود یا مسبب، انارها؛
هنگامی که باد می وزد و دریا تو را می نوازد و باد تو را می فشارد در ساحلی که روزگاری کودکانه هایمان را در شن زارهایش دفن می کردیم، همیشه باز است در آبی اتاق من روبروی خورشیدی که می درخشد و نسیم ملایمی که از سمت دریای" آتلانتیک " می وزد؛ دریای ما آن روزها زیباتر بود، زمانی که بچه بودیم و روی شن های داغ آن می دویدیم تا به ماسه های خیس از آب برسیم و بی پروا جانمان را به آب های سرد و روح بخش "خزر " بسپریم، شن ها، کف پاهایمان را می سوزاند، داغ و تفدیده مثل قلب آهویی که به دام شکارچی افتاده باشد؛


تو آنی، محبوب دقایق شیرین همه آن چه که روزی بودند و در میان این طبیعت زیبا گم شده اند. از کجای این وادی خاکی تو را بیاد بیاورم وقتی در گوشه گوشهً وجودم منزل کرده ای. می بینمت با همان بلوز لی وایز سبزت و شلوار جین مشگی ات در میان پاهای لاغری که راه خود را در میان هزار توی مغزت که هرگز از آن تو نبود گم کرده بودند و من چقدر تلاش کردم تا تو بی مانند باشی در گرما و سرمای این فصولی که آغاز و پایان نداشت؛


سرچشمه همه آن محبت در کلام شیرین تو بود وقتی مادرت را به نام می خواندی و غرق شعفم می کردی. ساده بودم وقتی ندیدم همه روزهای بی تویی را و سفر کردم به جایی که تو را دیگر برای همیشه نداشته باشم. صندلی تو آبی بود مانند همان ماشین کوکی که برای همیشه هم سفر باد شد، باد اگر بگذارد تو همیشه هم سفر او خواهی بود؛

1 comment:

  1. همه چیز در حال انجماد است,
    عکسی که سخن نمیگوید,دستی که در جیب است
    و روزهایی که شمرده نمیشود.ولی با تمام اینها,
    خورشید همچنان میدرخشد...

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو