16/07/2006


متن زیر نوشته آقای بهرامیان عزیز از وبلاگ سارا شعر است http://www.sarapoem.com/
آنقدر تحت تاًثیر سبک نوشتاری شان قرار گرفتم که دلم نیامد دوستانم را از خواندن آن بی
نصیب بگذارم ذوق و قریحه آقای بهرامیان در این عرصه ستودنی ست
**********
چند روزی است از فکر ضیاءگل خاطره شما بیرون نمی آیم....ضیاءگل قصه شما با سبزه ناز نوشته های من شاید یکی باشند... در
چشم های هر دویشان می شود تاریخ محتوم ملتی آواره را خواند و گریست. ضیاء گل بر تخت بیمارستان پارس یا هر دوزخ دیگر کدام درد نا تمام را با تکه تکه های تنش دارد خراج میدهد که اینچنین آرام در چشم های خیس مادر بغض کرده است... حالا شاید دستفروش های دور گرد خلخال هایش را به حراج گذاشته باشند... شاید روسری گلدارش را باد های کولی بر گل های صورتی گزبنی داغ دخیل بسته باشند....شاید با تکه های جامه نارنجی اش ، نیروهای پاسدار صلح گرد خاک افغان را از چکمه هایشان می زدایند... شاید هنوز در گوشه ای از این روزهای بر باد رفته، چشم های منتظرش همچنان رد سواری را می پاید که از چراغ قرمزهای میدان شوش بگذرد و برای لبهای براماسیده اش چند شاخه کابل بیاورد. آبها که از آسیاب بیفتد به خانه بر می گردیم آنوقت من خستگی این سفر دور و دراز را در بی خوابی چشم هایت خواهم گریست تا بدانی پریشان کدام سمت بارانی ام... وقتی به خانه برگردیم این شعر نا تمام را با گلو بند بغض هایت به دار خواهم آویخت در میدان صبحگاه ... میان تردید باد ها و چکمه های معلق... آن وقت من می مانم و سیاهی چشم هایی که تو را خوابهای رنگی خواهد دید... طرحی از کلاغی رنگ رنگی که بر شلال مو ها یت آویخته ای سبزه بناز می آیه محرم راز می آیه این را از گلوی گر گرفته ای غدیر بارها شنیده بودم و از زنان باج و پنجشیر که توی محله ما مثل یک وصله ی ناجور، درخانه ای قدیمی بچه هایی نو می زایند... بچه هایی بی شناسنامه ... بچه هایی زرد... بچه هایی که راه خانه را تا همیشه گم خواهند کرد... بچه های عطر تند واکس ... بچه ها بی دوچرخه... بچه های بی همبازی کوچه بالایی امروز سه شنبه چندم تیرماه ... درست ساعت ده اتفاق تازه ای نخواهد افتاد... قطار ساعت ده طبق معمول از موازی چشمهایت خواهد گذشت و اگر در سراسیمگی سکوت و در انهدام لبخند هایی که برایت دست تکان می دهند صدای هلهله ای شنیدی بدان که اتفاق تازه ای نیفتاده است ... تنها دخترکانی از قبیله ای دور شادمانگی خند های تو را به رقص و پایکوبی بر خاسته اند... شادی غم غریبی است و اندوهی است ناگزیر که در همهمه همیانه و تازیانه ها شانه های متلاشی مرا به رقص و هلهله وامی دارد... من فرو می ریزم... من باید فرو بریزم از برج های یازده سپتامبر تا فردا گانگسترهای هیاهو ... مسیحیان دشوار در خمار چشم دخترکان قندوز و قندهار جنگ صلیبی راه نیاندازند... گوشواره های سبزه ناز را می فروشم به بهای هیچ... به تاوان شقاوت برادرانم تا فردا زمین در شبیخون تیره تریاک حالی بحالی نشود... چشمهایم را می بارم بر زخمهای کهنه مزار شریف تا سلام هایم بی جواب نماند وقتی دخترکان روبنده و پولک در غریو باد ها نام بی بلولای لیلای مرا دف می کوبند قسم خوردم به دیدار عزیزت وای و دلبر....صبا مززار میرم.....دیدن یار می رمبه اون چشم ساه سرمه ریزت وای و دلبر....صبا مززار میرم.....دیدن یار می رمسر از سودای عشقت بر ندارم وای و لیلی....صبا مززار میرم.....دیدن یار می رمکه تا خونم به دامانت بریزه وای و دلبر....صبا مززار میرم.....دیدن یار می رم مرا می رقصد کسی میان هیاهوی بادها بی که گوشه آرام قبایش بپاشد بر خرده ریزهای یکشنبه بازار... بی که آهوان آبستن آرام بگیرند در سرمه ریز چشمهاش...این است همان مهتاب تلخی که یک روسری از حناسه ی بلدر چین به من نزدیک تر است... من توی کدام خواب ندیده ام چشم های شرقی اش را گریسته ام... توی کدام میدان صبحگاه ... میان کدام چکمه های معلق
posted by فروغ at 5:45 PM 4 comments links to this post

12/07/2006


یکی از تابلوهای دوستم هدیه *

یک پنجره برای دیدن


یک پنجره برای شنیدن


یک پنجره که مثل حلقه چاهی درانتهای خود به قلب زمین می رسد


و باز می شود بسوی وسعت این مهربانی


مکرر آبی رنگ


یک پنجره که دست های کوچک


تنهایی را از بخشش شبانه ی عطر ستاره های کریمس رشار می کند


ومی شود از آنجا خورشید را به غربت گل های شمعدانی مهمان کرد


یک پنجره برای من کافیست


...


قسمتی از شعر پنجره زنده یاد فروغ
دوستان عزیزم تا اوایل سپتامبر آینده از بودن در کنارتان محرومم و به اینترنت دسترسی ندارم ، به محض اینکه برگشتم بهتون سر
می زنم ، حضور سبزتان همواره پاینده باد
posted by فروغ at 12:20 PM 14 comments links to this post

08/07/2006


مهران تمام شب بیدار مانده و با خودش کلنجار رفته بود. رضا هم اتاقی اش ، شب گذشته به خانه نیامده بود و او هرچه به تلفن همراهش زنگ زده بود بی جواب مانده بودرضا دو سال قبل به انگلیس آمده بود و دیروز وقتی مهران در یکی از خیابان های شهر در حال پرسه زدن بود به او زنگ زده بود و گفته بود که نامهً اقامت او آمده است و بعد که مهران به خانه آمده بود رضا رفته بود و مهران فرصت گپ زدن با او پیدا نکرده بود بوی تخم مرغ سرخ شده و بخار آب چائی با افکار و خیالات مهران مخلوط شده بودهفتهً قبل پسری هفده ساله در جریان دعوائی مضحک در یکی از محله های شمال شهر به قتل رسیده بود ! اما رضا که بچه نیست ، او می تواند از عهدهً خودش بر بیاید گوجه فرنگی قرمز و رسیده ای را از داخل یخچال بیرون آورد و شست وبا دقت بریده و کمی پنیر هلندی درجهً یک کنار آن گذاشت و سرگرم خوردن صبحانه شد از وقتی بچه بود ، چائی شیرین صبحانه را بیشتر از همه دوست داشت اما در کمد را که باز کرده بود با پاکت خالی شکر مواجه شده بود ، امروز را باید بدون چائی شیرین سر می کرد ، این رضا چقدر شلخته است لقمهً اول را که دهانش گذاشت در خانه باز شد ، رضا بود ، نفس راحتی کشید و به خوردن صبحانه ادامه داد
بفرما صبحانه سلام
خوردم
رضا سرحال و قبراق بود ، بدون معطلی رفت به سمت اتاقش و مشغول گذاشتن تعدادی خرت و پرت داخل یک ساک دستی شد مهران طاقت نیاورد و گفت
مرد حسابی می خوای جائی بری ، لااقل زنگ بزن ! موبایلتو چرا خاموش میکنی ؟
ایران گرفتار ننه ام بودم اینجا هم گرفتار تو ! تو رو جون هر کس دوست داری بی خیال ما یکی باش
رضا بدنبال این حرف نامه ای از جیب بغل خود بیرون آورد و بوسه ای بر آن زد و گفت
دیگه تموم شد آقا مهران ! اینم اون اقامت کوفتی که اینقدر واسش سگ دو زدم مبارکه
شال و کلاه می کنی ، کجا به سلامتی ؟
یه چند روز می خوام برم هوا خوری ، پوسیدم تو این خراب شده
مهران بلند شد و وسایل صبحانه را جمع کرد و وقتی از آشپز خانه بیرون آمد رضا با ساک دستی خود کنار در ایستاده بود و داشت کفش هایش را تمیز می کرد
اگه مادرت زنگ زد چی بگم؟
بگو به موبایل زنگ بزنه
نکنه یکی از این پیر دخترهای انگلیسی تورت زدن!؟
از کجا معلوم ؟ شاید
باید از اولش می دونستم که تو هم موندنی نیستی
یه نیگاه به خودت انداختی ؟ موهات همه سفید شده ، این پسره داوود چهار ساله اینجاست ، جواب هم نداره ، بیا ببین چکار کرده ! یه خونه تو" استاک پورت" خریده ، یه پیتزائی هم تو" بری " زده و یه " یاریس " خوشگل مامانی هم زیر پاشه! اونوقت تو اینجا بشین و مث پیر زنها ماتم بگیر
من مثل داوود و امثال اون نمی تونم زندگی کنم
مگه چشونه ؟
اونا از هزار راه پول در میارن ! مگه خودت نگفتی چند بار تو کازینو دیدیش؟
کازینو رفتن هم عرضه می خواد ، هر کسی نمی تونه در ضمن نامه هامم یه جائی بذار، میام می برمشون . خداحافظ
تا مهران آمد به خودش بیاید و حرفی بزند ، در پشت سر رضا بسته شد. رضا هم از دست او خسته شده بود، مثل هم اتاقی های دیگرش شش سال از پی هم آمده و رفته بود ، بدون اینکه در زندگی او اتفاق خاصی رخ دهد سرش را به پشتی مبل تکیه داد ، به بیرون پنجره چشم دوخت، نگاهش خیره ماند ، کاش او را از کاری که با هزار بدبختی پیدا کرده بود اخراج نمی کردند ، اگر او هم مانند رضا اقامت خود را می گرفت می توانست کار مورد علاقه خود را پیدا کند ، از گرفتن حقوق بیکاری متنفر بود ، هر دو هفته باید می رفت اداره کاریابی و مقابل یک انگلیسی می نشست و برای پیدا نکردن کار بهانه ای می تراشید ، از خودش بدش آمده بود . به ساعت نگاه کرد ، کاری برای امروز نداشت ، حوصله رفتن به شهر را هم نداشت . گوشی تلفن را برداشت و شمارهً تلفن زن را گرفت اما کسی گوشی را بر نداشت، دوباره زنگ زد ، این مرتبه کسی گوشی را برداشت ، دختر دوازده سالهً زن بود، با شنیدن صدای دختر بدون درنگ گوشی را گذاشت و بلافاصله به موبایل زن زنگ زد ، اما موبایل زن خاموش بود بعد از تحمل روزها و شب های کشنده غربت بالاخره کسی بروی او لبخند زده بود . خوش اخلاق بود و خوش بر و رو. مهران جوان تر از او بود اما زن را می فهمید . دو سه ماهی از این دوستی می گذشت ، قبلاً همدیگر را می شناختند اما هیچگاه چنین احساسی نسبت به هم نداشتند ! چه اتفافی بین آنها افتاده بود ؟ دوباره زنگ زد اما بی نتیجه بود ، با خود فکر کرد ، عاشق شدم ؟ کسی پیدا شده بود که کنارش احساس لذت و شادمانی می کرد و حاضر نبود از دستش بدهد . بدون شک دل بسته بود یاوه های دیگران چه اهمیتی داشت ، سالها به میل اطرافیان زندگی کرده بود اما حالا می خواست برای خودش زندگی کند
***
بیشتر از سه روز بود که مهران روی تنها کاناپهً خانه دراز کشیده ، چایی خورده و سیگار کشیده بود. نه به زنگ تلفن جواب داده و نه در را به روی کسی باز کرده بود ، پرده ها را کشیده و از همه بریده بودزن به او دروغ گفته بود، باید از همان روز اول می فهمید که زن به او خیانت می کند فکر می کرد تنها مردیست که وارد زندگی زن شده است در حالیکه زن ، همزمان با رضا هم دوست بود. رضا هم نامردی کرده بوداز وقتی که رضا از خانه مهران رفته بود مادرش سه مرتبه از ایران زنگ زده بود و او هر مرتبه گفته بود که حال رضا خوب است و نگران نباشد و بعد که اصرار مادرش را دیده بود گفته بود اگر برایتان مقدور است به تلفن همراه رضا زنگ بزنید! خودش هم نمی دانست چرا به فکر این مادر بیچاره است که به خاطر پرداخت اجاره مجبور است لگن بیار پیرمرد مافنگی و مفلوک صاحبخانه باشداز روزی که برای نخستین مرتبه شنید رضا به خانهً زن رفته و دارد با او زندگی می کند از خودش خجالت کشید، آیا رضا می دانست که زنی که دارد با او زندگی می کند با همان مهران به قول خودش بی عرضه قول و قرار دوستی گذاشته است ؟ چشم هایش می سوخت ، خسته بود ، انتظاری طولانی را در پی یافتن هویت گمشده خود تحمل کرده بود، یک انتظار شش ساله، خیانت زن بهانه بود برای پایان دادن به این انتظار ، باید می خوابید یک خواب طولانی و هنوز شب نیامده بود که پلک های مهران برای همیشه سنگین و متلاشی روی هم افتاد
دسامبر 2004

04/07/2006

حنایی




دخترک چقدر همهً آنها را دوست داشت ، همهً مرغ و خروسها و مرغابی ها و غازها را ، خاطر گربه هایش را هم خیلی می خواست صبح که می شد یک راست می رفت سمت باغ ولانهً مرغها و اول همینطور بی صدا می ایستاد و آنها را نگاه می کرد ، آنها هم به محض اینکه او را می دیدند به تکاپو می افتادند ، برگ کاهوئی یا پوست خیاری شاید ، برنج های باقی مانده از شام شب گذشته یا بقایای نان صبحانه ، تلاش برای یافتن خوراکی از این دست
یکی از مرغ ها ازهمه قشنگ تر بود ، مرغی چاق و تپل با بال و پری سفید رنگ ، این مرغ گل سر سبد همه شان بود وهیچ کدام از آنها به گرد پای اونمی رسیدند دخترک به او می گفت فلفل نمکی یکی شان هم از همه حسود تر بود ، مرغ حنایی رنگی که چشمان قرمزی داشت با یک نوک تیز و بلند با چهره ای عصبانی و دژم ، این یکی زودترازهمه به سوی ظرف غذائی که هرصبح و ظهرعوض می شد می دوید وهنگامی که مرغ و اردک های دیگر به شوق خوردن عزم جزم کرده و به سمت ظرف دانه می دویدند به آنها حمله می کرد و به سر و روی آنها نوک می زد، با همان نوک تیز و چشمان قرمز . وقتی کاملاً از خوردن سیر می شد مرغها ی دیگر مجالی پیدا می کردند تا از مجموع خوراکی های داخل ظرف ، لقمه ای ِگلی و مرطوب و خیس و ماسیده نصیبشان شود شاید هم پرخوری حنایی باعث شده بود تا بیشترازمرغهای دیگرتخم بگذارد، خوب می خورد و اشتهای زیادی به خوردن داشت، البته یک علت دیگر هم داشت و آن هم این بود که خروس خوش پر و با ل لانه علاقهً زیادی به حنایی نشان می داد . تخم های حنایی درست مانند خودش بود ، درشت و قرمز و در میان تخم های دیگرکاملاً مشخص بود روزی که جوجه های حنایی یکی پس ازدیگری سر از تخم بیرون می آوردند ، دخترک محو تماشای آنها بود و می دید که چگونه پوستهً تخم ترک برمی دارد و می شکافد و جوجه ها بیرون می آیند ، ساعتی نگذشته بود که دید دور و بر حنایی پر از جوجه های خوشگل و رنگارنگی شد که مدام جیک جیک می کردند وهر کدام از آنها از یک سو به زیر حنایی می رفتند و از سوی دیگر بیرون می آمدند ، دخترک سراپا شده بود محو تماشا و ذوق و شوق حالا دیگر حنائی مرغ پیروزی بود که کسی نمی توانست به قلمرو فرمانروائی او دست درازی کند ، چند روزبعد هفت جوجهً کوچک و زیبا بدنبال او راه افتادند و او مادرانه همهً آنها را دوست داشت و نوازش می کرد فلفل نمکی هنوز نتوانسته بود مانند حنائی مادر شود ، او فقط می توانست خودش را برای تنها خروس لانه لوس کند ، فلفل نمکی همین یک کار را یاد گرفته بود
روزها می گذشت و جوجه ها بزرگ و بزرگ تر می شدند ، رنگارنگ و جذاب . رنگ دو تا از آنها زرد و سفید بود سه تای دیگر سیاه رنگ بودند، سیاه و توپی وشیرین و رنگ دوتای باقیمانده مانند مادرشان حنایی رنگ بود اما یکی ازجوجه حنایی ها زیباتر از دیگری بود ، روی پرهایش دو خال سیاه داشت و گوشهً چشمان قهوه ا ی رنگش با یک خط سیاه کشیده می شد تا بنا گوشش دخترک به سرش که دست می کشید دستش را انگار در غباری از مخمل می نشاند ، پرهای نو رستهً جوجهً کوچک هنوز به طور کامل باز نمی شد ، یک دم کوچک به اندازهً ناخن انگشت کوچک دخترک از پشتش بیرون زده بود ، به رنگ طلا ، پاهای او کوچک بود و ترد وظریف ، دخترکیکی از روزها رفته بود از داخل حیاط یک چوب بلند بیاورد که مادرش تکیه داده بود به دیوار ، یک چوب بلند برای جدا کردن حلزون های چسبیده به درخت های تهً باغ ، کارش شده بود همین ، بی جهت می افتاد به جان حلزون های روی تنهً درختان و کرم های زیر خاکها و مورچه ها و مرغ و خروس ها . جوجه ها هم از این موهبت بی نصیب نمی ماندند ، بخصوص جوجه اردک های زرد و سیاه مخملی با این تفاوت که جوجه اردک ها را خیلی دوست داشت و تا هر روز یکی از آنها را در دست نمی گرفت و بغل نمی کرد و نمی بوسید آرام نمی گرفت گاهی اوقات ساعت ها به دنبال یکی از مرغابی ها یا جوجه هایش می افتاد ، بیچاره ها بعد از گرفتارشدن از فرط دویدن و ترس همراهشان در آغوش دخترک نفس نفس می زدند و در آرزوی رهائی و به قصد فرار دست و پا تکان می دادندو اما جوجه های حنائی با داشتن جثه ای ریز می توانستند از زیر توری لانه بیرون بیایند ، همیشه می آمدند، آن روز هم آمدند ، زرد و سیاه و سفید و حنائیدخترک با یک چوب بلند برگشت ، می خواست حلزونی را که صدفش سیاه رنگ و درشت تر از بقیه بود و در بالاترین نقطهً تنهً درخت سپیدار، چسبیده بود را جدا کند از آخرین پلهً حیاط که به داخل باغ رفت خیلی سریع به سمت کوره راه باغ پیچید ، کوره راه از شیر آب حیاط شروع می شد و از کنار درخت های پرتقال و پس از آن یک درخت سیب ترش و بعد از آن باز یک درخت آلوچهً بلند و تنومند که نیمی از تنهً آن داخل لانهً مرغها بودمی گذشت . دخترک می بایست از کنار لانهً آنها می گذشت تا قدم به پیچ دیگر باغ بگذارد یک دمپائی به پا داشت که بسیار بزرگ تر از پای کوچک خودش بود ، تمام حواسش پی حلزون سیاه چسبیده به تنهً درخت سپیدار بود، می خواست با صدف حلزون ها برای خودش یک گردنبند درست کند همینطور که چوب به دست و بی مهابا می دوید تا مبادا حلزون سیاه از دستش فرار کند ، جوجه های کوچک را دید که دوباره از زیر توری لانه شان بیرون آمده و سرگرم گشت و گذار در باغ بودند ، می دوید و نمی دانست که اگر یک قدم و تنها یک قدم دیگر بردارد جوجهً حنایی رنگی را که به چشم او زیباتر از بقبه بود را زیر پا له می کند، او را می کشد، نفس او رامی بُرد، نفس او را
می َبَرد
احساس کرد زیر پای راستش روی کفی دمپائی که بزرگ تر از پایش بود نرم شد، پایش را که برداشت دید جوجهً حنائی رنگ، همانی که بیشتر از همه دوستش داشت ِله شده بود، جوجه تپلی با یک دُم طلائی کوچک و با چشمانی کشیده و سیاه خرد شده بود، پهن شده بود، با دقت که نگاه کرد دید تکان نمی خورد. دریغ از کوچک ترین حرکتی، مات و مبهوت چوب را از دست خود انداخت و همان جا روی زمین نشست و جوجه را از روی زمین برداشت ، بدن خاکی او را پاک کرد و او را میان دستهایش به آرامی فشرد، بدنش گرم بود، نرم هم بود. شل و وارفته، گردن کوتاه و کوچکش به این طرف و آن طرف سُر می خورد. چشمهایش بسته بود، روی پلک بستهً او را پوششی کُرک مانند و زیتونی رنگ پوشانده بود جوجهً کوچک حنائی مرده بود بغض گلویش را فشرد، رفته رفته اشک در چشمانش حلقه بست، گریه اش گرفت، چطور توانسته بود نفس جوجهً کوچک و بی گناهی را بگیرد، آن هم حنایی را جوجهً مرده را به صورت خود چسباند، چقدر کرک نرم بدن او را دوست داشت ، چقدر قبل از این او را بوسیده بود دوباره او را بوسید، او را بوئید، بلند شد ، قدم هایش سست و بی رمق بود، رفت کنار سپیدار . چاله ای کوچک کَند، زیر درخت سپیدا ر. حنائی را گذاشت داخل چاله ، او را به پهلو خواباند. بعد روی او خاک ریخت و چاله را پر کرد از خاک ، به زمین نگاه می کرد ، به خاک ، همان جا روی خاک پهن شده بود ، ناگهان قد قد فلفل نمکی او را بخود آورد ، به داخل لانه نگاه کرد، فلفل نمکی را ندید فلفل نمکی داشت تخم می گذاشت مادر حنائی داشت حمام آفتاب می گرفت ، خودش را روی خاک های خشک و آفتاب خورده می مالید و پاهایش را مرتب تکان می داد و با آن خاک ها را می کَند و خودش را کج و کوله می کرد و سر خوشانه با ل با ل می زد ، برای خودش یک چاله درست کرده بود و جوجه ها ی دیگرش را دور خود جمع کرده بود حمام آفتاب گرفته بودند مرغ حنایی رنگ و جوجه هایش اردک ها هم داشتند داخل ظرف آبی که با گرم شدن هوا دیگر بو گرفته بود و به رنگ قهوه ای در آمده بود شنا می کردند و تنها خروس لانه هم دور و بر یکی از مرغهای سیاه رنگ لانه پرسه می زد، مرغ سیاه سیاه بود مثل شب دخترک فکر می کرد چرا مرغ حنائی نفهمید که جوجهً حنایی رنگ کوچکش نیست ! یادش آمد مدتی پیش نیز یکی از بچه اردک ها دوراز چشم اردک مادرشکار گربه ای بیگانه شده بود اما اردک مادر هیچ واکنشی نشان نداده بود داشت با خودش فکر می کرد که صدای مادرش را شنید . ناهار حاضر بود . بلند شد ، گرسنه اش شده بود ، شلوار خاکی اش را تکاند ، پاهایش خواب رفته بود تصمیم داشت به مادرش نگوید که چه اتفاقی افتاده و او یکی از جوجه ها را زیر پا له کرده است . لنگ لنگان به سمت حیاط رفت ، دستهایش بوی کرک جوجه می داد ، بوی خاک ، بوی کرم های خاکی . دستش از شیرهً تنهً درختان لزج شده بود دستش را برد زیر آب حوض حیاط و بیرون آورد ، ماهی قرمز کوچکی از ترس شیرجه ای زد و رفت ته حوض و پنهان شد، کمی پودر روی دستش ریخت و آنها را زیر آب شیر شست. حالا دیگر دست هایش خوش بو شده بودند دیگر بوی کرک جوجه نمی دادند و لزج نبودند ناگهان یادش افتاد که چوب را از باغ نیاورده است ، فراموش کرده بود، همان چوبی که می خواست با آن حلزون سیاه را از تنهً درخت جدا کند و با صدف آن برای خود گردنبند درست کند دوباره صدای مادرش را شنید ، از رفتن به باغ پشیمان شد وهمان طور که داشت به سمت پله های ورودی عمارت قدم بر می داشت به فکر رنگ صدف حلزون میانی گردنبند خود بود
نمی دانست رنگ صدف حلزون میانی را سفید انتخاب کند یا سیاه

posted by فروغ at 1:06 PM 13 comments links to this post