چند سال از دوستی مان گذشت و حالا دیگر دل و دماغ دل دادن به حرف هایت را ندارم، دلخور نشو، بد نیست یاد سال های نخست آشنایی بیفتی که بارها خواستم درد دل کنم و از پدرم بگم که چقدر دلم برایش تنگ شده و سال هاست که از دست دادمش و از مادرم که همه عمرش تیمار داری کرد و از همه آن ها که دوست شان داشتم وهمه عمرم ازشان خاطره داشتم و تو انگار نمی شنیدی و یا حوصله شنیدن نداشتی؛ حالا تنها فقط جای مان عوض شده، حالا من دیگر حوصله شنیدن حرف های تو را ندارم، نا بینایی و ناشنوایی هم عالمی دارد، از امروز من در مقابل تو کر و کورم
No comments:
Post a Comment
لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو