15/08/2011

تشویش از هوشنگ ابتهاج/ تابستانه نهم









تشویش از هوشنگ ابتهاج از دفتر چند برگ از یلدا
..... 
بنشینیم و بیندیشیم
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما
با این دل های پراکنده؟
جنگلی بودیم
شاخه در شاخه همه آغوش
ریشه در ریشه همه پیوند
 وینک انبوه درختانی تنهاییم
مهربانی به دل بسته ما مرغی ست
کز قفس در نگشادیمش
و به عذری که فضایی نیست
وندرین باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده
هوایی نیست
ره پرواز ندادیمش
هستی ما که چون آینه
تنگ بر سینه فشردیمش
از وحشت سنگ انداز
نه صفا و نه تماشا به چه کار آمد؟
دشمنی دل ها را با کین خوگر کرد
دست ها با دشنه همدستان گشتند
و زمین از بدخواهی به ستوه آمد
ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد
وینک از سینه دوست
خون فرو می ریزد
دوست کاندربر وی گریه انباشته را نتوانی سر داد
چه توان گفتمش؟
بیگانه ست.
و سرایی که به چشم انداز پنجره اش
نیست درختی که بر او مرغی
به فغان تو دهد پاسخ زندان است
من به عهدی که بدی مقبول
و توانایی دانایی ست
با تو
از خوبی می گویم
از تو دانایی می جویم
خوب من دانایی را بنشان بر تخت
و توانایی را حلقه به گوشش کن
من به عهدی که وفاداری
داستانی ملال آور
و ابلهی نیست دگر افسوس
داشتن جنگ برادرها را باور
آشتی را
به امیدی که خرد فرمان خواهد راند
می کنم تلقین
وندر این فتنه بی تدبیر
با چه دلشوره و بیمی نگرانم من
این همه با هم بیگانه
این همه دوری و بیزاری
به کجا آیا خواهیم رسید آخر؟
و چه خواهد آمد بر سر ما با این دل های پراکنده؟
بنشینیم و بیندیشیم.

3 comments:

  1. سلام فروغ خانم جای میهمانتان اگر رفته اند خالی نباشد چه شعر زیبایی از هموطن آنجا و اینجایم انتخاب کرده ایید

    ReplyDelete
  2. مرسی هموطن نازنینم حسین. همیشه بهم سر می زنی و همیشه منو از خوندن نوشته ها و نظراتت خوشحال می کنی. پاینده باشی دوست نازنین من

    ReplyDelete
  3. سلام دوستم.اینقدر خوشحال شدم که اومده بودی وبلاگم

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو