مایلیم به همسایه مان اعتماد کنیم اما برای حفاظت خود مجبوریم درها را به روی او قفل کنیم؛ به همه می گوییم شما خیلی خوبید، ما شما را بسیار دوست داریم اما ما واقعا آن ها را دوست نداریم، به آن ها به ظاهر احترام می گذاریم نه با قلب هامان؛ ما به هیچکس اعتماد نداریم؛ جنگ ورزی و خشونت تاب و توانمان را گرفته، کوی و برزن این زمین از ظلم و بیداد انباشته شده است و کو دادستانی که عادلانه به داد خواهی نشسته باشد؟
30/01/2011
25/01/2011
...نگاه سرد
نگاهم اگر سرد است و تهی
دست هایم را مقابل چشم هایم می گیرم
تا آینهً چشم هایم
باز تاب نگاه سرد تو را به جانم نریزد
16/01/2011
میهن
دوست های خارج از کشورم اگر این برنامه عباس معروفی تحت عنوان " تبعید و مهاجرت..." را از رادیو زمانه نشنیده اید، این جا بشنوید
...
نخستین باری که به تهران رفتم دلم برای ساری تنگ شد و نخستین باری که به فرنگستان آمدم دلم برای تمامی ایران، اگر روزی بشر به کرات دیگر سفر کند آیا دلش برای این سیاره تنگ خواهد شد که پناهندگی و تبعید یکی از پیچیده ترین و دردناک ترین مسائل آن است؟
...
هوشنگ وزیری
...
...
در میهن آدم ها نه فقط " زبان" هم را می فهمند بلکه سکوت یک دیگر را نیز
ایوان ایلیچ
13/01/2011
امروز و هر روز
یاد تمامی در گذشتگان پرواز 727 "ایران ایر"، گرامی باد.
...
نم اشک
زخم گلو
را
به سخره خواهد گرفت
در این هنگامه
که
نشان خاطرت
بر قلب نشسته است
...
نم اشک
زخم گلو
را
به سخره خواهد گرفت
در این هنگامه
که
نشان خاطرت
بر قلب نشسته است
08/01/2011
چهره پنهان عشق، سیامک گلشیری
چهره پنهان عشق سیامک گلشیری، آدم های درمانده و مردد را که دچار سوء ظن و شک به محیط اطراف خود شده اند را به قلم می کشد و ماجرا به دور این محور می گردد. "پیام"، شخصیت اصلی داستان، صبح زود به صدای زنگ تلفن از خوابی سنگین بیدار می شود و این کسالت تا حدود کمتر از پنج ساعت که داستان خاتمه می یابد به حالت وحشتناک تری ادامه می یابد. نویسنده از همان پاراگراف های نخستین، رمز و راز گونه، سعی بر این دارد که خواننده را با خانه ای روبرو کند که قرار است اتفاقی در آن جا بیفتد. در تمام طول داستان سوءظن به چشم می خورد، شک پیام به "رعنا"،(همکلاسی که شاید نامزد او هم است، خواننده چیزی از چگونگی این ارتباط نمی داند جز حلقه ای که توسط پیام به زیر پرده پرت می شود)، شک او به "سهراب" و "گل مریم" زن و شوهر سرایدار مبنی بر نشان دادن کلید گاو صندوق به دزدها و به مهندس "شمس"، همکاری که چندی قبل او را از شرکت اخراج کرده بود و هم چنین شک دو مردی که به خانه وارد شده بودند به خود پیام و شک گل مریم به شوهرش و پدر و مادر او به دامادشان. در این قصه آدم ها در ذهن شان به آسانی به هم تهمت می زنند حتی اگر به زبان نیاورند، اجتماعی در قلب چند نفر! شاید در اصل سهراب هرگز به پسر صاحب خانه که روزگاری هم بازی او بود و وقتی پدر و مادرش از دنیا رفتند او همان جا ماند و سرایدار دوباره آن خانه اعیانی شد، خیانت نکرده است و شاید این همان چهره پنهان عشق است که در روند داستان به طور معمول دیده نمی شود. نویسنده حتی تلاش دارد تا این شک و بدبینی را از طریق افکار پیام به خواننده منتقل نماید و از این واقعیت، یک فضای معما گونه بسازد و دراین امر کاملا موفق بوده ست؛
در این داستان هیچ کس گویا راضی و خونسرد از ادامه کاری که در حال انجامش است نیست، رعنا، پشیمان از کرده خود، دلتنگ پیام به در خانه او می آید (البته قابل ذکر است که ما هیچ کجای داستان با واژه دلتنگی روبرو نمی شویم، تنها آن را درک می کنیم، نویسنده با کنش و واکنش مناسب قهرمان های داستانش مفهوم را به خواننده القا نموده است)، پیام، که در آخر قصه آسمان را سیاه می بیند، سهراب، که نمی دانیم کجاست، دزدانی که قطعا دستگیر خواهند شد، پدر و مادر گل مریم و خود گل مریم؛
چهره پنهان عشق، زندگی آدم هایی ست که در فضای بین خیر خواهی و بی اعتمادی غوطه ورند و یا دچار باورهای اشتباه و ابلهانه اند، به عنوان مثال، پیام به شکلی انسانی نامی از سهراب به عنوان مظنون به میان نمی آورد و در بخش پایانی داستان هم به رعنا چیزی نمی گوید، نه از اصل ماجرا و نه از سهراب و گل مریم و شاید هم حتی به مادرش هنگامی که از سفر استرالیا برگردد و با گاو صندوق خالی و کیف ربوده شده حاوی جواهراتش روبرو شود هم چیزی نگوید و اگر سهراب و گل مریم برنگردند سایه بدگمانی پیام به آن دو، تا آخر عمر همراهش خواهد بود اگر چه خواننده به روشنی نمی داند آیا گل مریم آن جا را ترک کرده است یا نه، نویسنده تنها به ذکر این که "در آپارتمان بسته بود"، اکتفا نموده است؛ به عبارتی سیامک گلشیری در کل و به عمد خواسته تا نتیجه گیری را به عهده خواننده داستان بگذارد و او را به فکر کردن در باره سرنوشت نهایی قهرمانان داستان وا دارد بلکه خواننده با مراجعه دوباره به کتاب پاسخ پرسش های خود را بیابد؛
02/01/2011
گل نرگس
زمستان ها در این شهر خالی از نرگس شیراز
تنها یاد عطرش با جانم می آمیزد؛
گوشه ای از کودکی ام
با نرگس های باران خوردهً زیر تک درخت لیمو شیرین
باغ مادر بزرگ
گره خورده است؛
...
سال های دور
میدان هفت تیر
نرگس دست های تو
نوشداروی قبل از مرگ سهراب بود
و اکنون
نام تو
و باز
هنگامه عطر فشان نرگس های تو
...
یادت مانده که بهت می گفتم ساعت ها دوست دارم پشت ویترین گل فروشی ها بایستم و به سطل های فلزی بزرگ حاوی دسته های گل نرگس نگاه کنم... انبوه شان را دوست داشتم. امروز که عکس نرگس ها را دیدم، حال غریبی پیدا کردم، برگشتم به آن سال ها! زمستان ها، پیاده روی های چند ساعته، هوای سرد جوانی ام و گاهی که برف می زد مرا می برد تا جنون دشت نرگس؛
آمدی نازنینم، امروز به خانه من آمدی، با نرگس و با یاد و خاطره آن روزهایمان، با خنده هایت، با شیرینی نگاهت و با طنز کلامت که همیشه از خنده روده برم می کردی و بیرون از خانه، بعضی ها که ازخنده بدشان می آمد چپ چپ نگاهمان می کردند، آخر جنس مان از نوع مونث بود و تفاوتی نداشت حتی اگر مادر بزرگ هم بودیم "خنده برای ما ممنوع" بود؛
Subscribe to:
Posts (Atom)