27/10/2010

دلم یک پنجره می خواهد





چشم باز کرد و یک پنجره دید. یک نور. یک روزنه. برای فرار از تاریکی. چشم دوخت به نور. به پرنده؛ هیس. چیزی نگو. چشم را بست. تاریکی دوباره آمد. نگاه نکن. تاریک ست، گفتم نگاه نکن، حتی به تاریکی؛ نفس نکش. هیس. خونش نچکد. اگر چکید، پاکش کن.خاکش کن. هیس؛



21/10/2010

روزی که همواره به خاطرت خواهد ماند
امروز روز عروسی توست
و
من دور از تو
 تلخی دقایق بی تویی  را پنجشنبه بازار روح  خود می کنم
و
با تمام قلبم
آرزوی خوشبختی تو را دارم، خواهر زاده نازنینم

19/10/2010

این کبوتر دوست جدید من است




آینده ما را شکنجه می دهد و
گذشته متوقف مان می سازد؛
به همین دلیل است که زمان حال
از لابلای انگشتانمان سر می خورد؛

گوستاو فلوبر

18/10/2010

مرضیه هم به سفر ابدی رفت

 





نخستین ترانه ای که از زنده یاد "مرضیه"، هنگامی که یازده سالم بود در دفترم نوشتم و آن را حفظ کردم ترانه سنگ خارا او بود، وقتی این ترانه را می شنوم یاد زادگاهم، مدرسه "حوری بازرگان"، خانه "شمالی"، هم کلاسی هایم و همه آن روزهای خوب خوب خوب می افتم. حسین عزیز، در وبلاگت ، نوشتی هر کس می تواند یادی از او کند . به بهانه من هم نوشتم. نوشتم تا بماند، تا بمانیم، تا بمانند؛

عزیزانم ترانه صبح امید را هم گوش کنید؛ 

11/10/2010

زن امروز، مادر فردا

زن به آینه نگاه می کند، چقدر شبیه مادرش شده است، گودی گونه ها و یک جفت چشم بی فروغ که تمام عمر دو دو، زده است. دست به کیف می برد، پول یک بسته آب نبات و دوکیلو میوه را ندارد، از خودش خجالت می کشد، سه ماه است که به دیدن مادرش نرفته است، می تواند نرود، انگار توی این دنیا نیست مادرش، چشم هایش نمی بیند، کسی را هم نمی شناسد، مادرش آدم فردا هم نیست؛
*
مردش دست می کشد روی گونه های زن و می گوید: "جانم تو هنوز جوونی، فکر پیری و بیماری از تو بعیده"! اما زن می داند که این حرف دل مرد نیست، همین که چک آخرماهش پاس شود دیگر شب ها هم به خانه نمی آید، سه چک برگشتی به اسم زن، دل توی دلش نیست؛ همین روزهاست که سر از زندان در بیاورد. " تو از اول هم مرد زندگی نبودی"! "مادرم خودش را پیر نا پدری ام کرد که بیفتد گوشه آسایشگاه؟ این حق مادرم بود؟، حالا نوبت من شده، که مشت مشت پول، تو گلوی تو بریزم و یک ریال از حقوقم هم، خرج مادر مریضم نشه که تو بتونی چک هاتو پاس کنی"؟
*
چیزی برای ناهار داری؟، صدای مرد مثل پتک می خورد توی سر زن. دستی به موهایش می کشد و آینه را می گذارد سر جایش.آره ، بشین تا برات آماده کنم؛

امروز هم نمی رود مادرش را ببیند؛



07/10/2010

غم نان





غم "نان" داری

پیدایت نیست

با من باشی نان نداری

بی من همه چیز داری

نان هم داری





04/10/2010

آدم های خوب دیروز


آی آدم ها

آی آدم های خوب دیروز

دوستی چه بود؟

رنگش، شکلش چه بود؟

 
*

فردا دوباره

نوزادی بدنیا می آید

گلی می شکفد

پرنده ای تخم خواهد گذاشت

و

برگ برگ این دفتر پر می شود

از یک حسرت خالی بی انتظار

از همان ها که می ماند

رستاخیزی شاید زود هنگام