09/03/2010


خورشید تابید، قلبم، جانم، امیدم، زنبق آمد با یادش، نرگس آمد با همه مهرش، کوچه های یوسف آباد. هیجان و جوشش یک خانه مجلل و بزرگ پر از تنهایی و بغض و اضطراب. شهرزاد کجایی؟ فرهاد خوبه؟ جا سیگاری ات خالیه یا هنوز دیوانه وار...؛ دختر دکتر... ، کجای این دنیا ایستاده ای؟ بیماری فرهاد با جانت در آمیخته بود و تو و پدرت کاری از دست تان بر نمی آمد، جز فشار، جز بی تابی، جز تنهایی؛ هیچ وقت نشد چشم های درشت و سیاه و کشیده فرهاد با مژه های بلندش از یادم برود، شهرزاد این بچه چقدر زیبا بود، پس چرا آرام نداشت، از صبح که چشم هایش را باز می کرد تا ساعت شش عصر که به فرمان تو بایستی می خوابید، می دوید و جیغ می زد، او می دوید و تو هم دنبالش می دویدی، انگار می خواستی تا آخر دنیا دنبالش بدوی، تا آخر نفست، او جیغ می کشید و تو هم با او داد می زدی، بر سر این دنیا، بر سر این زندگی، بر سر بخت و اقبالت! نمی دانم کجای این زمین سیر می کنی! خواستم نوید بهار را در تابش نایاب خورشید این سرزمین بی آفتاب، به جانم بنشانم، اما تو به یادم آمدی شهری، یادت سبز