21/06/2009

مرا بی تو سببی نیست
براستی صلت کدام قصیده ای ای غزل
ستاره باران کدام جوابی به آفتاب
از دریچه تاریک
پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی است
که آزادی را به لبان برآماسیده گل سرخی
پرتاپ می کند
ورنه این ستاره بازی حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست
نگاه از صدای تو ایمن می شود
چه مومنانه نام مرا آواز می کنی
و دلت کبوتر آشتی ست
در خون تپیده به بام تلخ
با این همه چه بالا
چه بلند. پرواز می کنی

زنده یاد شاملو

17/06/2009



بیاد مردم سرزمینم
باز باران با ترانه با گهرهای فراوان می خورد بر بام خانه


قلبم این روز ها بد جور درد می کند. حال و روز خوبی ندارم. می خواهم فریاد بزنم اما نمی توانم. بغض عجیبی در گلویم مانده و مرا می سوزاند. آغاز نمودن هر چیزی در ابتدا مشکل است اما به محض آغاز شدن آسان می شود. هر آغازی قیمتی دارد، گاه بسیار گزاف و گاه بسیار ارزان است. این روز ها جنس حرف هایم را نمی شناسم. گاهی برای خودم نیز سخت می شوم. جنس حرف های من با جنس اشک های تو متفاوت است. شرح این همه حرف های نا گفته که در سینه ام مانده از من بر نمی آید. در این سوی دنیا نه غم نان را دارم و چک های پاس نشده و تاریخ دار را تا در مقابل هر کس سر تعظیم فرود بیاورم و بر این باور ساختگی باشم که ولو این که سر فرود می آورم اما نو اندیشم و روشن فکر و نه غم کنار گذاشته شدن و عقب ماندن از همکاران را که به هر قیمتی شده در پی این باشم که از آن ها پیشی بگیرم که من این جا مدت هاست که با همه غم ها از نان گرفته تا نژاد و قبیله و مرام دست و پنجه نرم می کنم اما خوشحالم که به جای تو نیستم. هنرمندی تو تا زمانی کارساز بود که مانند اربابانت قدرت شنیدن کلام حق را از دست دادی. عمرت همان زمان بسر رسید. عمر همه محبت ها و دوستی های خاله خرسه ای که تنها می شد رد پای آن را در قصه ها یافت. جنس من نه آن قدر شفاف و بلوری بود تا بتوانی از من عبور کنی و نه آنقدر مخدوش و کدر که بتوانی چرک هایم را از من بگیری. عمر هر کس و هر چیزی سرانجام روزی تمام می شود. عمر تو نیز در میان بازوان من که به زعم تو همیشه ضعیف و فرومایه بود تمام شده است. مهم بودن هر حادثه زمانی تجلی پیدا می کند که قوت آن هرگز از بین نرود. قوت نیز زمانی به اوج می رسد که بی تردید و به سرعت به پیش برود. ارتباطاتی که با پول ورزی شکل می گیرد و غروری کاذب آن هم تحت پرچم بیان و ترویج فرهنگی غلط، وجودت را گرفته و نمی دانی کدامین خدا را بنده هستی
این روز ها قلبم درد می کند. می توانم ضربان قلبم را تک تک بشمارم. یک، دو، سه، ... قدم بر می دارم. سر گیجه می گیرم. خون بالا می آورم. اشک تو را نمی فهمم اما اشک من از سر تنهایی نیست. اشک من از سر بی مصرفی ست. جدا مانده از قافله؛ راه گم کرده؛ دویدن های پیاپی؛ فراموش کاری؛ ناظر جنگ های سرد بدون موضع و تلقی این باور به خودم که جامعه پذیرم.خوش به حال زمین که امروز با بارش آسمان خنک شد. اما من چه؟ آسمان آسمان باران هم قادر نیست زخم این بغض بر گلو نشسته و داغ این عزا که بر قلبم نشسته است را ذره ای بزداید