چند ثانیه از زندگی آتیه
__________________
باد آخرین روزهای پائیزی، درخت های چنار حاشیهً پیاده رو میدان" بهارستان" را سخت به تکاپو وجنب و جوش واداشته بود. انبوه جمعیت در میدان موج می زد و راننده اتوبوس ها به ردیف در جایگاه مخصوص خود سرگرم سوار و پیاده کردن مسافرها بودند؛ هنگامی که " آتیه " از اتوبوس پیاده شد، باد سردی، دانه های برف را پاشید به صورتش، خودش را به سرعت به داخل یکی از کوچه های متصل به خیابان "ظهیرالدوله" انداخت و "غلام رضا" را گذاشت زمین، یکی از دست های پسرک را محکم در دست گرفت و کیف کوچکش را در دست دیگرش جابجا کرد؛ از میدان بهارستان تا مدرسه "خزائلی" ، پیاده حدود ده دقیقه راه بود؛
وقتی وارد مدرسه شد، بچه ها در کلاس بودند. سه ماه از شروع کلاس ها می گذشت اما غلامرضا هنوز عادت نکرده بود تا بدون مادر در کلاس تاب بیاورد، نابینایی او مادر زادی بود و فضای تاریک اطراف، او را بی حوصله و بهانه گیر کرده بود؛ آتیه بنا به سفارش معلم به همراه غلامرضا به کلاس می رفت و همراه او در کلاس می نشست تا غلام رضا بتدریج با محیط مدرسه انس بگیرد؛
آتیه وقتی وارد کلاس شد به معلم کلاس سلام گفت اما او را سرگرم صحبت با یکی از شاگردان دید، آتیه با خودش فکر کرد از بس رفته و آمده دیگر حضورش نزد معلم، بی رنگ و کم اهمیت جلوه می کند. غلام رضا را روی یکی از صندلی ها نشانید و خودش هم جایی برای نشستن پیدا کرد. مجله " زن روزی" را که از دیروز خریده بود و فرصت خواندنش را پیدا نکرده بود از داخل کیفش بیرون آورد و هنوز ورق نزده بود که معلم غلام رضا را بالای سرش دید، بلند شد و دوباره سلام گفت، این بار خوشحال شد چون پاسخ سلامش را گرفت اما این خوشی دوامی نداشت چون معلم به او گفت بهتر است که غلامرضا فقط در هفته دو روز را به مدرسه بیاید تا نظم کلاس زیاد به هم نریزد. آتیه بی چون و چرا پذیرفت و با بغض بلند شد، یادش افتاد که مادرش امروز قرار است آش نذری بپزد و کلی کار دارد، می رود کمک مادرش، معلم هیچ اصراری در ماندن همان روز غلامرضا در کلاس نکرد، آتیه دست غلامرضا را گرفت و به معلمش گفت که به آن ها اطلاع می دهد که چه روزهایی غلامرضا را به مدرسه خواهد آورد، سپس تشکر کرد و از کلاس بیرون آمد؛
یک چیزی مانده بود توی گلویش که نه بالا می رفت و نه پایین، یک چیزی که داشت باد می شد توی تنش، توی حیاط مدرسه، غلامرضا گریه کرد و از آتیه خواست تا او را بغل کند، آتیه او را با عشق هر چه بیشتر در آغوش گرفت و حفره خالی چشم های بدون حدقه او را بوسید؛ هنگامی که از مدرسه بیرون آمد خنکی هوا حالش را جا آورد، همان لحظه نگاهی به آسمان انداخت، آسمان آبی بود، بغض گلویش ترکید و اشکش سرازیر شد، آفتاب صبحگاهی با درخششی وصف ناپذیر می درخشید و هوا بوی زمستان داشت؛
____________________________________________________________