23/09/2008

چند ثانیه از زندگی آتیه

__________________


باد آخرین روزهای پائیزی، درخت های چنار حاشیهً پیاده رو میدان" بهارستان" را سخت به تکاپو وجنب و جوش واداشته بود. انبوه جمعیت در میدان موج می زد و راننده اتوبوس ها به ردیف در جایگاه مخصوص خود سرگرم سوار و پیاده کردن مسافرها بودند؛ هنگامی که " آتیه " از اتوبوس پیاده شد، باد سردی، دانه های برف را پاشید به صورتش، خودش را به سرعت به داخل یکی از کوچه های متصل به خیابان "ظهیرالدوله" انداخت و "غلام رضا" را گذاشت زمین، یکی از دست های پسرک را محکم در دست گرفت و کیف کوچکش را در دست دیگرش جابجا کرد؛ از میدان بهارستان تا مدرسه "خزائلی" ، پیاده حدود ده دقیقه راه بود؛
وقتی وارد مدرسه شد، بچه ها در کلاس بودند. سه ماه از شروع کلاس ها می گذشت اما غلامرضا هنوز عادت نکرده بود تا بدون مادر در کلاس تاب بیاورد، نابینایی او مادر زادی بود و فضای تاریک اطراف، او را بی حوصله و بهانه گیر کرده بود؛ آتیه بنا به سفارش معلم به همراه غلامرضا به کلاس می رفت و همراه او در کلاس می نشست تا غلام رضا بتدریج با محیط مدرسه انس بگیرد؛
آتیه وقتی وارد کلاس شد به معلم کلاس سلام گفت اما او را سرگرم صحبت با یکی از شاگردان دید، آتیه با خودش فکر کرد از بس رفته و آمده دیگر حضورش نزد معلم، بی رنگ و کم اهمیت جلوه می کند. غلام رضا را روی یکی از صندلی ها نشانید و خودش هم جایی برای نشستن پیدا کرد. مجله " زن روزی" را که از دیروز خریده بود و فرصت خواندنش را پیدا نکرده بود از داخل کیفش بیرون آورد و هنوز ورق نزده بود که معلم غلام رضا را بالای سرش دید، بلند شد و دوباره سلام گفت، این بار خوشحال شد چون پاسخ سلامش را گرفت اما این خوشی دوامی نداشت چون معلم به او گفت بهتر است که غلامرضا فقط در هفته دو روز را به مدرسه بیاید تا نظم کلاس زیاد به هم نریزد. آتیه بی چون و چرا پذیرفت و با بغض بلند شد، یادش افتاد که مادرش امروز قرار است آش نذری بپزد و کلی کار دارد، می رود کمک مادرش، معلم هیچ اصراری در ماندن همان روز غلامرضا در کلاس نکرد، آتیه دست غلامرضا را گرفت و به معلمش گفت که به آن ها اطلاع می دهد که چه روزهایی غلامرضا را به مدرسه خواهد آورد، سپس تشکر کرد و از کلاس بیرون آمد؛
یک چیزی مانده بود توی گلویش که نه بالا می رفت و نه پایین، یک چیزی که داشت باد می شد توی تنش، توی حیاط مدرسه، غلامرضا گریه کرد و از آتیه خواست تا او را بغل کند، آتیه او را با عشق هر چه بیشتر در آغوش گرفت و حفره خالی چشم های بدون حدقه او را بوسید؛ هنگامی که از مدرسه بیرون آمد خنکی هوا حالش را جا آورد، همان لحظه نگاهی به آسمان انداخت، آسمان آبی بود، بغض گلویش ترکید و اشکش سرازیر شد، آفتاب صبحگاهی با درخششی وصف ناپذیر می درخشید و هوا بوی زمستان داشت؛
____________________________________________________________

17/09/2008

با دلخوری نگاهی به زن انداخت، عصایش را در دستش جابجا کرد و نایلون گوشت را از روی پیشخوان برداشت و زیر لب از مرد فروشنده خداحافظی کرد و از قصابی بیرون آمد؛
دقایقی بعد صدای زن را پشت سر خود شنید: آقا من منظوری نداشتم، باور کنید قصد توهین نداشتم. ساکت و مغرور دوباره نگاهی به زن انداخت و بدون پاسخ به سمت خانه اش رفت؛
در راه خانه صدای زن در گوشش می پیچید: آقا شما این گوشت ها را می خورید؟ همه اش چربی و پوست و استخونه! جلو حیوون بندازید قهر می کنه! آمده بود دهان باز کند برای گربه ام گرفتم که قصاب پیش دستی کرده بود و گفته بود: تیمور خان گربه هم نداره که بخواد براش گوشت بگیره، اگه می خواست بهش می دادم؛ فروشنده اگر حرفی نمی زد بهتر بود اما ادامه داده بود: هر چی پول بدی همون قدر آش می خوری؛
در خانه را که باز کرد گربهً همسایه میو میو کنان به طرفش آمد و خودش را به پایش مالید، تعجب کرده بود، بیاد نداشت که این گربه لاغر و مردنی قبلاً چنین کاری کرده باشد، نگاهی به تکه گوشت داخل نایلون انداخت، بدون تاًمل گوشت را گذاشت مقابل گربه و همان جا کنار دیوار رو به آفتاب نشست و سرگرم تماشای گربه شد که چطور با حرص و ولعی سیری ناپذیر، گوشت ها را با چنگ هایش محکم گرفته و با صدایی که از ته حلقش بیرون می آمد، می بلعید؛

14/09/2008

کنار همه خانه های دنیا، خانه رویایی من از همه زیباتر است؛ متعلق به "کسی" ست که نمی شناسمش اما با من مهربان است، کسی که نشانی آن جا را بهتر از من می داند. خانه رویایی من شبیه به هیچ خانه ای نیست. در زمان لازم آن جا می نشینم و منتظر می مانم؛ آرام و بی صدا و بدون خستگی، با طماًنینه خاصی از راه می رسد، از راهی دور می آید، می دانم؛
***
احساس همواره ساده ترین راه را انتخاب می کند، می بیند و می شنود. خورشید می درخشد و باد، بی هیاهو سحرآمیز ترین موسیقی فصل را می نوازد و آقتاب گردان های باغ "دلگشا" را در هوا می رقصاند. نردبانی ست آن جا به بلندای آسمان که هیچ گاه از آن بالا نرفته ام؛ در آسمان خبری نیست، زمین را با تمام شعفم از زندگی در آغوش می کشم، همان که مانند مادری عمیقا دلسوز، سال ها تحملم کرده است، سنگینی پاهایم و دویدن های مکررم را، آسمان را ندیده ام، زمین مام من است؛

10/09/2008



از پشت همه دیوار های عالم صدای تو را می شنوم وقتی پنجه می کشی به روی احساسم
حتی اگر در این شهر فرنگی تنها نباشم
***
نارنج ها؛ گردنبند های خشکیده گل برگ های شکوفه باغ دل گشا
کجاست آن باغ؟
باغ مهربانو
روی نقشه این جهان باغی ست که خیلی کوچک است
اما درخت نارنجش می تواند کهن ترین درخت نارنج این دنیا باشد
همیشه منتظر است مهربانو
کوچک است
قلبش مانند دریا وسیع
دست هایش حنا دارد
چارقدش تمیز است
مردمک چشمانش سفید
آتش چشمانش را از او گرفته است
آتش، مردش، فرزندش، پدرش، مردمان سرزمینش را از او گرفته است
برایش گردنبند درست کرده ام
روی تختی از مخمل سبز
نشسته است
شکوفه های نارنج را از پشت می غلتانم به دور گردنش
بر می گردد
تویی؟
خاموش نگاهش می کنم
آتش نیستم من
دستش را دراز می کند تا لمسم کند
خودم را عقب می کشم
نمی دانم چرا؟
دوباره می گوید
فروغ؟
طاقت نمی آورم
خودم را می اندازم توی بغلش
و می گویم
مهربانو کاش مرا می دیدی
می بینمت دخترکم
رد عطر نارنج ها را که می گیرم تا زیر درخت
تو را می بینم که آن جا نشسته ای




***
(همه بهارهای کودکی ام زیر آن درخت نارنج سپری شد)

04/09/2008





این که فکر کنی بیشتر از دیگران می دانی و بزرگی سخت در اشتباهی، هر کس به خودی خود و بسته به میزان فراخور و توانایی اش بزرگ است و می داند؛ تنها موضوع این است که تو او را کشف نکرده ای؛

*
احساس ناتوانی می کنی؟ همه آن چه درتوانت است را بکار گیر تا این حس را در خود از بین ببری، این حداقل کاری ست که در مرحله اول صعود خود می توانی انجام دهی؛

03/09/2008





نیمی از جولای را باران بارید
امروز باران می بارد
تمام ماه اگوست باران بارید
سپتامبر از راه رسید
هنوز باران می بارد