ماه آوریل در جاده
Manchester & Chester
همیشه قصه سر هم می کرد و تحویل مادرش می داد. نمره های تک تمامی نداشت، درس حساب، که حرفش را هم نزن، فارسی و دیکته اش بد نبود، اما تاریخ و جغرافی را هر چه می خواند فایده نداشت، حفظ می کرد اما چه حفظ کردنی، تا سرش را می گذاشت روی بالش یادش می رفت چه خوانده! گاهی وقت ها هم به هپروت می رفت و صعود می کرد به قله اورست یا سر از حمام فین کاشان در می آورد، اما تا دلت می خواست فوتبال، این توپ وامانده به قول مادرش چه جانوری بود که خیالش و خودش دست از سرش
بر نمی داشت، هر جا یک توپ می دید برق از چشم هایش می پرید، اگر به او می گفتند وظیفه تو این است که صبح تا شب توپ بزنی، شکایتی نداشت اما اگر به او می گفتند یک مسئله ساده حساب را حل کن، تبش می گرفت؛ آخرش هم نتوانست دیپلم بگیرد؛ سر از دوچرخه سازی اوستا فرات در آورد و ده سال آزگار همان جا ماند و کار کرد تا اوستا فرات مرد و ورثه هم مغازه را فروختند و فقط دویست هزار تومان گذاشتند کف دستش و خداحافظ؛
مدتی در به در کوچه خیابان بود تا این که توانست در یک رستوران کاری پیدا کند؛ مادرش حرص و جوش می خورد که پدر آمرزیده آخر پدرت آشپز بود یا مادرت که سر از آشپزخانه در آوردی؟ گوش نداد. سرانجام آرزوی مادرش برآورده شد و این بار از رستوران بیرونش کردند؛ گویا یک مرتبه حواسش نبود و به جای اضافه کردن نمک به بیست کیلو گوشت کبابی، جوش شیرین و پودر لباسشویی اضافه می کند، دیگر این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود، اگر بیرونش هم نمی کردند خودش باید دمش را می گذاشت روی کولش و فلنگ را می بست؛
مادرش دو پایش را کرده بود در یک کفش که باید زن بگیری. آخر کو پول؟ کو زن خوب؟ کو خانه؟ اصلا کو کار؟ کو گوش شنوا؟ مادرش می گفت: آرزو دارم. کدام آرزو مادر من؟ پس خودش چه؟ آرزو نداشت؟ اصلا آرزو سیری چند؟
تا این که روزی از روزها یکی از بچه های قدیمی نان و نمک خورده سر راهش سبز شد و زیر پایش نشست که بیا از این مملکت برویم. مادرش هر چه طلا داشت فروخت و به یک شرط پول های خود را به او داد تا پسرش با زن های مو طلایی عروسی نکند او هم قول داد و پول های نداشته اش را که با هزار قرض و قول جمع آوری کرده بود داد به یک آدم نا درست و او هم همه پول ها را بالا کشید و یک لیوان آب تگری هم خورد رویش. ای دل غافل؛
بعد از به آب دادن این دسته گل، مادر بیچاره با هزار آرزو به عالم ابدی سفر کرد. گشت و گشت و گشت قهرمان ما و برگشت سرخانه اول. مجبور شد خانه را که در اجاره شان بود به صاحب خانه پس بدهد و برود و در یک اتاق زندگی کند. شستن ماشین هم خودمانیم زیاد هم بد نبود، هم فال بود و هم تماشا؛ شب ها هم سیگار فروشی می کرد، خرجش در می آمد اما قلب صاحب مرده اش مثل یک قمری بال و پر شکسته مرتب داخل قفسه سینه اش بال بال می زد و داشت خفه اش می کرد؛
آرزو سیری چند مرد؟
بر نمی داشت، هر جا یک توپ می دید برق از چشم هایش می پرید، اگر به او می گفتند وظیفه تو این است که صبح تا شب توپ بزنی، شکایتی نداشت اما اگر به او می گفتند یک مسئله ساده حساب را حل کن، تبش می گرفت؛ آخرش هم نتوانست دیپلم بگیرد؛ سر از دوچرخه سازی اوستا فرات در آورد و ده سال آزگار همان جا ماند و کار کرد تا اوستا فرات مرد و ورثه هم مغازه را فروختند و فقط دویست هزار تومان گذاشتند کف دستش و خداحافظ؛
مدتی در به در کوچه خیابان بود تا این که توانست در یک رستوران کاری پیدا کند؛ مادرش حرص و جوش می خورد که پدر آمرزیده آخر پدرت آشپز بود یا مادرت که سر از آشپزخانه در آوردی؟ گوش نداد. سرانجام آرزوی مادرش برآورده شد و این بار از رستوران بیرونش کردند؛ گویا یک مرتبه حواسش نبود و به جای اضافه کردن نمک به بیست کیلو گوشت کبابی، جوش شیرین و پودر لباسشویی اضافه می کند، دیگر این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود، اگر بیرونش هم نمی کردند خودش باید دمش را می گذاشت روی کولش و فلنگ را می بست؛
مادرش دو پایش را کرده بود در یک کفش که باید زن بگیری. آخر کو پول؟ کو زن خوب؟ کو خانه؟ اصلا کو کار؟ کو گوش شنوا؟ مادرش می گفت: آرزو دارم. کدام آرزو مادر من؟ پس خودش چه؟ آرزو نداشت؟ اصلا آرزو سیری چند؟
تا این که روزی از روزها یکی از بچه های قدیمی نان و نمک خورده سر راهش سبز شد و زیر پایش نشست که بیا از این مملکت برویم. مادرش هر چه طلا داشت فروخت و به یک شرط پول های خود را به او داد تا پسرش با زن های مو طلایی عروسی نکند او هم قول داد و پول های نداشته اش را که با هزار قرض و قول جمع آوری کرده بود داد به یک آدم نا درست و او هم همه پول ها را بالا کشید و یک لیوان آب تگری هم خورد رویش. ای دل غافل؛
بعد از به آب دادن این دسته گل، مادر بیچاره با هزار آرزو به عالم ابدی سفر کرد. گشت و گشت و گشت قهرمان ما و برگشت سرخانه اول. مجبور شد خانه را که در اجاره شان بود به صاحب خانه پس بدهد و برود و در یک اتاق زندگی کند. شستن ماشین هم خودمانیم زیاد هم بد نبود، هم فال بود و هم تماشا؛ شب ها هم سیگار فروشی می کرد، خرجش در می آمد اما قلب صاحب مرده اش مثل یک قمری بال و پر شکسته مرتب داخل قفسه سینه اش بال بال می زد و داشت خفه اش می کرد؛
آرزو سیری چند مرد؟