"یاقوت "خردسال بود و پایش می لنگید
طعم تلخ تحقیر هم سن و سالها را به سردی چشیده بود و هر گاه با چشمان گریان خود به دامن مادر پناه می آورد مادر می گفت
تقصیر خودته ، حرف گوش نمی دی ! بهت نگفته بودم نرو ؟ رفته رفته از کوچه گریخت و سایه سار درختان پرتقال لیمو، هلو و سیب شد ماًوا و پناهش، بی سر و صدا با خودش حرف می زد و عروسک بازی می کرد ، بتدریج دل مشغولی ها شدند گربه ها، مرغ ها ، جوجه ها و اردک های بزرگ و کوچک خانه
***
مادر: به گل ها دست نزن ، خراب می شن
مادر: توپ بازی نکن ، سبزی ها رو تازه کاشتم از بین میرن
پدر: این مزخرفات چیه می کشی ؟ مگه تو درس نداری؟
مادر: تو باغ نرو ، زمین تازه شخم خورده
پدر: درست بشین
مادر: اینقدر سر به سر جوجه ها نذار ، سر و صداشون نمی ذاره یه چرت بزنیم
پدر: بسه ، اینقدر با گربه ها بازی نکن
مادر: جیغ نزن ، تو دختری
برادر: پاشو برو بخواب این فیلم ها برای تو خوب نیست
مادر: با پسرهای کوچه حرف نزن ، بده
خواهر: از اتاقم برو بیرون درس دارم
مادر: دست به وسایل برادرت نزن ناراحت می شه
پدر: حق نداری جلوی کسی گریه کنی
مادر: بلند نخند ، همسایه ها چی می گن؟
پدر: دوچرخه سواری ؟ دختر رو چه به دوچرخه سواری
***
دیگر گریه کردن زیر تبریزی ها هم ساده شد، درست مثل یک عادت ، زیر زمین خانه پر از گربه بود و باغچه پر از بنفشه، سوسن ، کوکب و مینا و کوچه پر از بچه