28/04/2006










Do you sometimes forget to pray?Sending unconditional love to the universe,A thought of love or gratitude is a prayer.




* * *


Everyone hears what you say.Friends listen to what you say.Best friends listen to what you don’t say.A real friend is one who walks in when the rest of the world walks out.posted by فروغ at 12:40 PM 11 comments links to this post

25/04/2006



شرایط را برای تو می آفرینند بی آنکه بخواهی و بتوانی آن را تغییر دهی، شاید سالها بدوی اما همان طوراسیر و در مانده و گرفتارانتخاب از پیش تعیین شدهً دوران کودکی ات هستی
***
اول مهر سال پنجاه ، دخترک یازده ساله بود، با شور و شعف کیف و کتاب مدرسه را که از شب قبل آماده کرده بود
برانداز می کرد و منتظر دوستش بود که زنگ خانه را بزند تا با هم به مدرسه بروند؛ مقابل آینه ایستاد و چتری مشگی و براق خود را مرتب می کرد که صدای مادرش او را پای سفره صبحانه کشاند، به محض این که نشست زنگ در بصدا در آمد، لقمه ای برداشته و بلند شد، داشت بند کفش های قرمز نو خود را می بست که ناگهان صدای پدرش را شنید:
دختر روسری بذار سرت
خشکش زد، همان لحظه احساس کرد آزادی اش تمام شده، دیگر نمی توانست با شلوارک و آستین کوتاه به کوچه برود و با دوستانش دوچرخه سواری کندهمان روز بزرگ شده بود، دیگر کلمه ای بین آنها رد و بدل نشد، از پدرش می ترسید، بغض کرده بود، به داخل اتاق رفت و روسری سبز براقی که روز گذشته مادرش به همراه همان کفش های قرمز خریده بود را برداشته و سرش گذاشت و دوباره مقابل آینه ایستاد، دلش نیامد چتری سیاه و مرتبش را زیر روسری پنهان کند.
دوستش که او را دید خنده ای کرد و گفت: چرا روسری گذاشتی؟، بابام گفت، شدی مث امل ها ؛ دخترک چیزی نگفت ، نگاهی کوتاه به موهای کوتاه، طلائی و موج دار دوستش کرد و بغض خود را فرو داد؛
بعد از آن روز علاوه بر اینکه با روسری به مدرسه می رفت، برای خرید یا رفتن به خانهً فامیل و دوست و آشنا چادر می گذاشت، چادرش زمینهً آبی نفتی داشت با گل های شبدر ریز سفید و گلی. خودش رنگ آن را انتخاب کرده بودposted by فروغ at 12:58 PM 17 comments links to this post
Friday, April 21, 2006

21/04/2006



هستی دایره ا ئیست؛ در زندگی لحظه ائیست که تو می توانی شادی را در آن باز یابی و رنج زمانه را به فراموشی بسپاری لحظه ای که به هم نوع خود لبخند می زنی بنگر که چگونه در آن لحظه مقدس، سپیدار بلند تو را بنام می خواند وچشمان آسمان به تو می نگرد؛ نیز بدان هر گاه بی تفاوت و بدون تعمق از کنار هر واقعه گذشتی قادرنخواهی بود به معنای حقیقی زندگی دست بیابی
وهیچ گاه به عمق و نهان این دایره پی نخواهی برد
posted by فروغ at 5:19 PM 11 comments links to this post

13/04/2006

همکلاسی


چشم ها را نمی شد بست و همینطور گوش ها را، شوهر مرتب از فضائل و دارائی اش در داخل ایران و خارج ایران می گفت، رانندهً تاکسی بود البته نه یک رانندهً معمولی! او خیلی حرفه ای می راند، نقل از این سو وآن سو، درست مانند مسابقهً اتومبیل رانی بود، من و دوستم هم مجبور بودیم در تاًئید گفتار او مرتب سر خود را تکان بدهیم املاکش از شمارش انگشتان دستش خارج بود، ده، بیست دستگاه خانه و ماشین در ایران و انگلیس و پول کلان در بانک ومعتقد بود کافیست آدم در ایران فقط پول داشته باشد، باقی مسائل حل است، دیگر داشت با حرف های بی مورد و نابجا حوصلهً ما را سر می برد! راه چاره را پیدا کردم و با پسرکشان سرگرم بازی شدم و او هم در یک چشم بهم زدن از آن سوی اتاق هر چه اسباب بازی داشت آورد و روی سرم آوار کرد، یک لحظه کافی بود سر را بچرخانی و به آن سو نگاهی بیندازی، یک تخت دو نفره که هیچ گونه سلیقه ای در چید مان دیده نمی شد به اضافهً یک عالم وسایل خانه که مانند کوهی کنار تخت تلنبار شده بود، در همان حین کافی بود به مرد که مدام از خود تعریف و تمجید می کرد نگاه کنی، آن قدر این دو تصویراز هم فاصله داشت که آدم را سر درگم می کرد، هم کلاسی من دورتر از مردش و نزدیک به ما نشسته بود، بلوز پلیستر چسبان مشکی بتن کرده، رژ لب بسیار تیره ای به لب مالیده و با موهای فر کردهً بلوندی که بیشتر به حنائی می زد روی مبل کهنه و درب و داغانی نشسته و پا روی پا انداخته و به صفحهً تلویزیون چشم دوخته بود، سرم را چرخاندم و چشمم به دیدن کانال جام جم منور شد، برنامهً کودک، برنامه ای در حد جیم و دال، نمی دانستم آن برنامه چه جذابیتی داشت؟ یقیناً از صحبت های شوهر جذاب تر بود، کاش حداقل از جماعت انگلیسی تقلید نمی کردند وچراغ های خانه را روشن می کردند، همه جا تاریک بود، تنها روشنائی آباژور کم نور گوشهً اتاق بود، داشتیم کور می شدیم، چشمهایم سیاهی می رفت، شاعرانه بود یا ما رفته بودیم تا فضا را شاعرانه کنیم؟ از ترس نمی توانستم به دوستم نگاه کنم چون مرد و مادر زن جان چشم از ما بر نمی داشتند، حتما داشتند ما را با همکلاسی مان مقایسه می کردند، تا این که هم کلاسی ام به داد مان رسید، شوهر جان را به زور از خانه بیرون کرد، نمی دانم این همه ثروت و مکنت را در ایران و خارج ایران برای چه همین طور بدون استفاده گذاشته بود تا مجبور نباشد شبهای تعطیل تا چهار صبح کنار در دیسکوها منتظر مسافر باشد؟
به گفتهً خودش مجبور بود کار کند، کارگرها حقوق می خواستند تا بعد از یک وقفهً یک ماهه، سه اتاق بالا را تعمیر و نقاشی آن را تمام کنند، بدون شک خانه موش هم داشت چون از دهن مادر زن جان در رفت که من از ترس نمی رم بالا، به هر حال خدا را شکر کردم که شوهر پرحرف بعد از متلکی که هم کلاسی ام به او انداخت منزل را ترک کرد، اما قبل از رفتن دریغ از یک خداحافظی از جانب زن، با رفتن مرد از خانه گویا هم کلاسی ام و مادر جان، روح تازه ای گرفته و شروع کردند به ورجه و ورجه کردن و صحبت از این در و آن در، اتاق تاریک بود، می خواستم داد بکشم و بگم بابا اول این چراغ بالای سرمونو روشن کنید بعد، اما فکر کردم بی ادبیست، تازه بعد از رفتن مرد باید عکس های عروسی شان را می دیدیم آن هم درسوسوی بی رمق آباژور کز کردهً گوشهً اتاق تاریک ! همین طور عکس های زن در بیمارستان هنگام وضع حمل و پسرک دوسالهً او که معلوم نبود چرا این قدر زود بدنیا آمده بود تا زن بیچاره دست و پایش بسته شود و نتواند مرتب به کالج برود و زبان انگلیسی یاد بگیرد، به گفتهً مادر زن، داماد سن و سال دار زود این بچه را در دامان دختر عزیزدردانه اش گذاشته بود تا او را خانه نشین کند، داشتم فکر می کردم چرا هم کلاسی ام اینقدراصرار داشت تا به خانهً نابسامانش برویم که ناگهان پرتقالی پوست کنده را مقابلم دیدم، اما نمی توانستم بخورم، بوی تند عرق حالم را داشت بهم می زد، می خواستم فریاد بکشم، خلاصه کلام، بعد از اینکه تاریخچهً زندگی من و دوستم را دقیق بیرون کشیده که کجا زندگی می کنیم و با کی و از کی و برای چه به اینجا آمدیم و اصلاً اینجا چکار داریم و چرا مثل بقیه در ایران نماندیم، از منزلشان بیرون آمده و دیگر به آنجا نرفتیم و این مرتبه هم از داشتن هم زبانی دیگر خودمان را محروم کرد یمposted by فروغ at 6:15 PM 15 comments links to this post

11/04/2006


بعد ازسه سال به او زنگ زدم ، با شنیدن صدایم مجال نداد و گریهً طولانی اش پشت تلفن راه را بر هر گونه کلمه بست و من تنها به ریختن اشکهایش گوش دادم تا هر چه می خواهد از آسمان چشمانش ببارد، چهرهً پاک و آرامش و صفای باطنش در مقابلم قد بر افراشته بود و ترنم غمناک صدای او بر شبنم گل های نو رستهً احساس غربت گونه ام، مرا از نو بدنیا آورده بود، پشت تلفن به تماشای تصاویر بی مهری همسرش نسبت به او نشستم، تابلوئی به رنگ ارغوان، هیچ گاه گریستنش را ندیده بودم حتی در آن دوره که دست سرنوشت خواهرک زیبا رویش را از آن ها گرفته بود! او گریست و مرا نتوانست وادار به گریه کند، دلم از آن همه سیاهی گرفته بود، بدبینی در سرزمین من غوغائی داشت، تنها توانستم زبان دل بگشایم و به او بگویم در این وادی شک و ریا و تزویر قدر خود را بداند و مهمان حقارت را از خانهً قلب خود بیرون کند، نمی توانستم به او بگویم بمان و کوچک بمان، چنان که مردت از تو می خواهد، به او گفتم بمان به شرط، بمان اما بزرگ بمانposted by فروغ at 11:55 AM 6 comments links to this post

01/04/2006

هادی


داشت از وحشت می مرد، هادی. پدرش او را صدا می زد، اما او از ترس، پشت خانه پنهان شده بود. باد تکه های کاغذ را به این طرف و آن طرف می برد، اگر پدرش می آمد و می دید که او باز نامه نوشته با کمربند به جانش می افتاد، به پدرش قول داده بود دیگر نامه ننویسد و حالا زده بود زیر قولش نمی دانست چه مدت آنجا ایستاده بود، دوباره پایش درد گرفته بود، روی نردبان چوبی که به دیوار تکیه داده شده بود نشست، اما همین که نشست پشت پایش سوخت، حشرهً ریز سیاه رنگی با شتاب از روی پایش جست زد، شپش بود، در یک چشم به هم زدن یکی شد دو تا و دو تا سه تا و ناگهان سیل شپش ها بود که به روی پاهای او جست می زدند و مرتب از این سو به آن سو می پریدند
***
ساعتی گذشته بود و اوهمانطورسرگرم کشتن شپش ها بود، آنها را می گرفت ومی گذاشت لای دو تا ناخن دستهایش و فشار می داد، صدای ترق تروق ترکیدن شکم شپش ها که بعضی از آنها خونی هم نوش جان کرده بودند آب از دهانش سرازیر کرده بود، یک عالم شپش کشته بود، داشت آنها را می شمرد که صدای بسته شدن در حیاط را شنید. با شنیدن صدای در، شپش ها را به حال خود گذاشت ، لباسش را تکاند و به آرامی از مخفی گاه خود بیرون آمد و به اتاق پدر سرک کشید. پدرش پنجرهً اتاق را باز گذاشته بود تا دود و دم تریاک بیرون برود، با دیدن پنجرهً باز اطمینان پیدا کرد که پدرش از خانه بیرون رفته است با خیالی آسوده دوباره برگشت
تکه کاغذ ها را جمع کرد و یک کبریت آورد و رفت داخل باغ و همهً آنها را آتش زد، کاغذ ها می سوختند، اول قهوه ای می شدند، بعد خاکستری و بعد از آن هم ، سیاه خیالش راحت شد، هیچ کس نمی فهمید او دوباره نامه نوشته است، اما بالاخره چه ؟ او باید یک نامه می نوشت و به مادرش می گفت که دوستش دارد و می خواهد نزد او برود، می خواست بگوید که پدرش او را کتک می زند و او دیگر نمی تواند نزد پدرش بماند، اگر می رفت پیش مادرش، کار می کرد و نان آور او می شد و مادرش دیگر مجبور نبود کار کند، شنیده بود مادرش از خانهً پدر بزرگش رفته است، کاش نشانی خانه اش را داشت اول باید به خانهً پدر بزرگش برود و از او نشانی مادرش را بپرسد، پدربزرگش مهربان بود، بخاطر داشت یک روز پدر بزرگش او را از زیر دست و پای مادرش که او را گرفته بود زیر مشت و لگد بیرون کشیده بود و برده بود بقالی آقا غلام و برایش بستنی چوبی کیم خریده بود و بعد با هم رفته بودند بازار و پدر بزرگش یک توپ پلاستیکی برایش خریده بود . پدر بزرگش حتماً می دانست مادرش کجا زندگی می کند، چند بار به کاظم گفته بود تا او را به آنجا ببرد اما هر بار کاظم بهانه آورده بود و گفته بود تا پدرت اجازه ندهد تو را نمی برم، کاظم تنها دوست او بود، از مدرسه اخراج شده بود، بچه ها ی مدرسه از بزرگ ترها شنیده بودند که مادرش زن خوبی نیست اما کاظم می گفت مردم به مادرش تهمت می زنند . در
یک دوچرخه سازی نزدیک خانهً پدربزرگ کار می کرد
***
نزدیک ظهر بود، باید می رفت مدرسه ، گرسنه اش شده بود، کاغذ سوخته ها را به حال خود رها کرد وخواست برود
تا شاید چیزی برای خوردن پیدا کند که صدای در را شنید ، در را که باز کرد، زن مستاًجر پشت در ایستاده بود
تو خونه ای ؟ پس چرا مدرسه نرفتی ؟
من ...
بابات خونه نیست ؟
نه رفته مغازه
از مدرسه در رفتی ، ها ؟ بابات می دونه ؟ ... با توام ... لال مونی گرفتی؟
هادی خودش را کنار کشید و زن مستاًجر خودش را انداخت داخل حیاط . چادر را که از سر برداشت دید پیراهن مادرش را پوشیده ، عنابی رنگ بود با گل های بنفش و سرخابی . همین طور که دور می شد می گفت
شنیدم بازم فیلت یاد هند ستون کرده ، اگه یک بار دیگه بابات بفهمه واسه مادر بی عاطفه ات نامه نوشتی تموم تنتو سیاه می کنه
هادی زن را دوست نداشت ، به محض اینکه زن رفت داخل اتاقش ، اوهم دوید و رفت داخل خانه ، کمربند پدرش به میخی از دیوار آویزان بود، ته ماندهً بوی تریاک هنوز باقی مانده بود ، به بوی تریاک عادت داشت، پنجره را بست و پرده را کشید تا زن مستاًجر هنگام عبور از حیاط او را نبیند ، گرسنگی و مدرسه از یادش رفته بود، سریع یک ورقه کاغذ از دفترش جدا کرد و نشست به نامه نوشتن ، قرار بود غروب کاظم بیاید و نامه ً مادرش را بگیرد و ببرد خانهً پدربزرگش هزار بار نوشت و پاره کرد ، دیکته اش ضعیف بود، هنوز کلاس دوم را تمام نکرده بود، دورش پر شده بود از مچاله های کاغذ ، سرانجام فقط نوشت
مامان نشانی خانه ات را بده به کاظم ، می خواهم بیایم تو را ببینم
هادی
فقط همین ، ننوشته بود دلش برای مادرش تنگ شده و اگر به حرف پدرش گوش ندهد و تریاک عزیز آقا ، دوست پدرش، که افلیج و خانه نشین شده بود را بموقع به او نرساند حسابی از پدرش کتک می خورد ، ننوشته بود که چند بار دمپائی های پدرش را پشت در اتاق
زن مستاًجرشان دیده بود و خیلی چیزهای دیگر را هم ننوشته بود
***
شب شده بود و کاظم هنوز نیامده بود ، ابری تیره چهرهً ماه را پوشانده بود ، حیاط تاریک بود، هادی خودش را مچاله کرده و پشت در حیاط نشسته بود و پنهان از چشم پدر، درحیاط را طوری باز گذاشته بود که کسی متوجهً باز ماندن آن نمی شد. امروز باز پدرش فهمیده بود که او نامه نگاری کرده است. از بس کتک خورده بود و گریه کرده بود پلکش سنگین شده وخوابش می آمد ، سرش می سوخت و دهانش تلخ بود، گاه گاهی قطره ای خون از بینی جاری می شد و او با زبان خود ، آنرا از روی شیار لب فوقانی به داخل دهان برده مزمزه می کرد وهنگامی کهخوب با آب دهان قاطی می شد آن را قورت می داد
بوی تریاک داشت حالش را بهم می زد ، پایش دوباره درد گرفته بود ، بالاخره نفهمیده بود این درد پا که مدتیست از بالای ران تا پشت پاشنه کش می آید و نفسش را می برد چیست! اگر مادرش بود حتماً او را می برد دکترسایهً پدرش را از داخل اتاق می دید ، بلند می شد و دوباره می نشست اما این مرتبه آمده بود کنار پنجره و به سمت اتاق زن نگاه می کرد، برق اتاق زن خاموش بود، هادی خود را بیشتر مچاله کرد و در تاریکی حیاط مخفی شد، کف دستش خیس عرق شده بود، نامه ای را که نوشته بود در مشت داشت
ناگهان بخودش آمد ، در خانه باز شد و یک جفت پا را کنار خود دید . دمپائی های کاظم ! آنها را بخوبی می شناخت. خودش بود ، کاظم ، چه بی صدا آمده بودخوشحال شد ، سرش را بلند کرد ، زن مستاًجر بالای سرش ایستاده بود
چرا اینجا نشستی ؟ بلند شو برو تو، دوباره می افته به جونت ا
کاظم
کاظم چی ؟
اینا دمپائی های کاظمه ، نه ؟
خب که چی ؟ آره ! دمپائی های کاظمه ، پاک خل و چل شده مادر مرده
زن از کنارش گذشت و بدون معطلی، یک راست رفت به طرف دستشوئی ، بوی بدی می داد
سر در نمی آورد ، اگر زن کاظم را می شناخت پس کاظم هم زن را می شناخت ، اما چرا کاظم هیچوقت به او نگفته بود که زن را می شناسد؟ یادش آمد که چند مرتبه داخل مشت و دهان کاظم از همان آب نبات هائی دیده بود که پدرش می خرد و مزمزه می کند، او اجازه نداشت به آنها دست بزند، از کاظم پرسیده بود که آب نبات ها را از کجا خریده است اما کاظم بجای جواب دادن ، تنها خندیده بود . چقدر دندان های کاظم سیاه و زشت بودند
***
همان طور که نشسته بود دست به جیب خود برد، سه اسکناس پنجاه تومانی داشت ، با این پول می توانست به قدر کافی از آنجا دور شود، زن از دستشوئی بیرون آمد ونیم نگاهی به هادی انداخت و سری تکان داد و رفت به سمت اتاقش، در اتاقش را که بست
هادی بلند شد و پاورچین پاورچین به سمت پله ها رفت و کتانی هایش را برداشت و بدون معطلی از خانه زد بیرون
کوچه سیاه بود، مشتش را باز کرد، کاغذ نامه خیس شده بود، نگاهی به آن انداخت و آن را پرت کرد داخل آب لجنی که از میان کوچه می گذشت، سپس با قدرت هر چه تمام تر دوید و از آنجا دور شد
فوریه 2003
posted by فروغ at 3:15 PM 2 comments links to this post