29/03/2006

خدای خوب و خدای بد




خدای خوب و بد بر بالای کوه با هم روبرو شدند
خدای خوب گفت" روزت به خیر ، برادر
خدای بد پاسخ نداد
خدای خوب گفت " امروز سر دماغ نیستی
خدای بد گفت نه زیرا که این روزها غالباً مرا به جای تو می گیرند و به نام تو می خوانند و با من چنان رفتار می کنند که انگار من توام . این مرا خوش نمی آید
خدای خوب گفت ولی مرا هم به جای تو گرفته اند و به نام تو خوانده اند
خدای بد به راه افتاد و رفت
دشنام گویان به بلاهت انسانخلیل جبران
ترجمه: نجف دریا بندری
posted by فروغ at 2:52 PM 3 comments links to this post

25/03/2006



دو ساعت بعد از سال تحویل گوشی تلفن را برداشتم و صدای آرام و دلنشین مهتاب را شنیدم ، مثل همیشه غم جاری صدایش، غصهً دردمندی های سالیان را در وجودم ریخت، می خواست عید را تبریک بگوید، دوست سالیان پیدا و پنهان من کاش می توا نستم از ارسلانش بگویم و مهر مادریش را بستایم اما نتوانستم
امروز عید ، صدای مضطرب اما تندرست مادرم را شنیدم، مانند همیشه دلسوزانه و عاشق خجالت کشیدم، شب قبل هر چه تلاش کرده بودم نتوانسته بودم با او تماس بگیرم، نه با او و نه با خواهر و برادرم، برای اولین بار در این چند سال که دور از آن ها بودم بعد از سال تحویل زنگ نزده بودم، صدایش می لرزید، او نباید دیگر نگران من باشد، او خسته است
هضم و حس عمیق دنیا ئی آرزومندی لابلای جملات نامه ای که روز سوم عید از مرضیه بدستم رسید ساده نبود، پشت آن خط آشنا رفاقتی آشیانه داشت که کتمان ناپذیر بود، دوباره نامه ای از وطن ، درس صبوری و یادآوری سه سال قبل و دلتنگی من برای او و آرامش همواره خواب من در اعماق جانم باعث شد تا بنویسم اما خاموش
روز چهارم عید صدای مهربان فرشته از آن سو مرا از رخوت ملال انگیز تماشای فیلم بیرون آورد ، تصویر خنده ها و چشمان پر از اشتیاق او به زندگی وقتی همراه هم به منظور خرید به خیابان می رفتیم به خلوت ذهنم تلنگر زد، از قشم می گفت و زیبائی حیرت انگیز و جادوئی این جزیرهً ناب، همیشه غیر متعارف عمل می کرد، یک هفته قبل از عید رفته بود قشم، دل شورهً نهفته در کلماتش را در کمتر کسی دیدم، حسی دلپذیر داشت، قلبی مهربان و بیادگار از ایرانمposted by فروغ at 3:53 PM 4 comments links to this post

20/03/2006

نوروز مبارک



نوروزتان مبارک
دوستان و عزیزان من
تندرست و سربلند باشید

posted by فروغ at 4:00 PM 2 comments links to this post

19/03/2006

مخملی های باغچه می خندند


بهار همیشه زیباست، من بهت زده به آفتاب سرد بهاری آن سوی پنجره می نگرم تا نشانی ازاو بیابم، پرنده های دم سیاه شاد من روی بلند ترین شاخهً چنار کهنسالی می خوانند و بدین سو می نگرند، انتظار مرا می بینند، من منتظر من غایب، دیگر
دیر شده ، مرغ نگاهم از روی تنهً درختان تا شاخ و برگ آنها می پرد و دوباره به پائین و چمن سبزی که ریشه های کهن را در خود جای داده می لغزد، بوته خودروهنوز گل نداده است، به نگاه آسمان خیره می شوم، ابری نیست، آبی و زلال به مانند چشمهً آب کودکی هایم، آن ها که همواره از درخشش ماه در آسمان شکفته اند واز دیدن پیچش گیسوان باد لابلای شاخ و برگ درختان شمالی از شعف بر خود لرزیده اند، آه، باد از راه رسید، ابرها آمدند، صدای باران مرا به خود می آورد، ضربات ریز و درشت باران پشت شیشهً بهار، باران خاموش بمان، گل پونه های باغ کودکی ام باید به بار بنشینند، باد می کوبد، پنجره را باز می کنم و درآن هیاهو فریاد
می کشم که بر روی نقشهً این جهان، ایران من زخم های قلب خود را تنها با نقش سبزینه ها التیام می دهد، با همان شکوفه های ململین آغازین سفر، کسی نمی شنود، هیچ غریبه ای با من به باغ کودکی هایم نیامده است
هواپیمائی در دور دست ها پرواز می کند، خاطرهً نخستین زنده می شود، روزی که آمدم، در میان سکوت مهربان
دست هایش، ماندگاری زمین و آسمان را به خلوت مبهم شب ها و روزهایم پیوند زدم و آسمان دشت سینه ام پر شد ازعطر خوش زندگی و بعد از آن زنده شدن دوباره خاطرات بود همراه با انبوه ناگزیر فاصله، کاش این همه نبود و اندک تحملی و تاًملی
و
من از این همه دوری ، نبودم دلتنگposted by فروغ at 3:56 PM 1 comments links to this post

17/03/2006

باران


به من گفته بودی باران خواهد بارید و اگر باران بارید مرا به نام خواهی خواند
سال ها گذشت و باران نبارید و من همچنان منتظر ماندم تا با باریدن باران مرا به نام خوانی
به من گفته بودی پرنده از راه می رسد و اگر پرنده آمد مرا به نام خواهی خواند
سال های دیگر نیز گذشت و پرنده نیامد و من در این زاویه از جهان ماندم به انتظار بازگشت پرنده
باران نبارید و پرنده نیامد
دیگر بهتر است برای این گوشه نامی انتخاب کنم
نامی به بیگانگی عادت
19/12/02
+ نوشته شده در 22 Feb 2007ساعت 15:15 توسط فروغ
GetBC(35);
16 نظر
posted by فروغ at 12:28 PM 1 comments links to this post

12/03/2006

One word
Frees us of all the weight and pain of life:
That word is love.
Sophocles
posted by فروغ at 4:12 PM 3 comments links to this post

11/03/2006

پژواک



هنگامی که خورشید پشت کوه ها پنهان می شد پسر هم مانند همیشه آرام و بی سر و صدا می آمد پشت پنجره، قد بلند ولاغرو تکیده با موهائی مشگی و شاید پوستی گندمگون بود، تک پوشی سفید بتن داشت و گاه ژاکتی شکلاتی رنگ، بندرت پیش می آمد که دختر به آن نقطه نگاه کند و پسر پشت پنجره نایستاده باشد، بعضی از شب ها تمایلی به کشیدن پردهً اتاقش نداشت به طور حتم پسر او را می دید که پشت میز خود نشسته و زیر نور پر رنگ چراغ مطالعه سرگرم خواندن و نوشتن است، هیچ چیز از او نمی دانست دختر، شاید اگر روزی او را می دید به سادگی مانند یک رهگذر عادی از کنار او می گذشت اما حالا این تودهً حجیم پشت پنجره او را به فکر واداشته بود. شب ها می آمدند و می رفتند، دختر نمی دانست این دیدارهای شبانه از سرعادت بود یا وابستگی و یا احساس دیگری پشت پنجره بود که او را فریاد می زد تا اینکه یک شب به جای یک پیکر، دو پیکر را پشت پنجره دید، بی درنگ برخاست و پرده را کامل کشید و آن شب زودتر از وقت معمول نوشتن را ترک کرد و پس از آن دیگر هیج شبی از پنجرهً اتاق به بیرون نگاه نکرد؛ روزها هم پرده را می کشید دیوار اتاق او روزها هم تاریک بود
*
ماه ها گذشت، پسر فراموش شده بود، حالا دیگر هر روز پشت دیوار خانه قدم هائی دیگر انتظار چشمهای دختر را می کشید؛ هیچ نقطه ابهامی در میان نبود، می توانست چین و شکن پوست چهرهً او را به هنگام خندیدن ببیند و صدای او رابشنود؛ اما پسر با باد آمده بود و بی خبر روزی، همراه با باد رفت
*
سالهای پیاپی یکی پس از دیگری گذشت، از آن هنگامهً شیرین و دلپذیر، دیگر نه خنده ای پدیدار بود و نه ترنم خوش بارانی، همه چیز در گذر ایام رنگ باخته بود، شبی دختر پشت میز نشسته و سرگرم نوشتن بود که ناگهان صدای قهقهه ای موهوم او را از انزوای مبهم پیرامون خود بیرون کشید، سر بلند کرد و گوش سپرد، صدای آوازی می شنید، کسی در دوردستها می خواند، برخاست، به کنار پنجره رفت، نور مهتاب بر دیوارخانه ها سایه انداخته بود، پرده را کشید و با دقت به دور دست خیره شد، اشتباه نمی کرد، پسر پشت پنجره ایستاده بود
سپتامبر دو هزار و دوposted by فروغ at 10:35 AM 4 comments links to this post

09/03/2006


تبعید خود خواسته هم با گذشت زمان می شود تبعید واقعی نمی توانی بازگردی دیگر آن آدم اول نیستی

تکه ای از تو این جاست و تکه ای آن جا، این گاهی دردناک است اما خوب هم هست

شرایط مناسب برای نویسنده

هر نویسنده ، هر هنرمند به فاصله نیاز دارد حتی فاصله از زبان مادری

تبعید به تو این فاصله را می دهد این را هدیه می گیریnuncy houston
********
Don’t forget, live by your own values, others may think they know best for you, but you’re the
one who has to live with the consequences of your actions.********posted by فروغ at 4:10 PM 2 comments links to this post

+ نوشته شده در 25 Nov 2006ساعت 15:4 توسط فروغ
GetBC(15);
34 نظر

07/03/2006













شکوفهً نارنج در باغ تنهائی می رقصد از خنکای نوازش باد سحرگاهی
واما مردان هر روز خستگی ناپذیر خر زهره می کارند و به یغما برده اند همهً آن نهال های دوستی و مهری را که خداوند بر قلب مادرم حوا نشانده بود

حوا آن حقیقت حب و دوستی در قلب آدم

***

کاش کمی باران ببارد آنجا

کاش ماه دوباره بتابد و طوفان بر کند بد خواهی را

کاش دخترک دیگر دل تنگ جهان کوچک بیرون از خانه نباشد

کاش معصوم دیگر نگرید

کاش دوباره لبخند بهار بر گونه های صورتی اش بنشیند

وهمواره عاشق بماند

و

بیندیشد که

خر زهره هم، خود گلی ست


posted by فروغ at 2:20 PM 4 comments links to this post

02/03/2006


در سکوت خانه به " ایران " فکر می کنم به بهار نیامده ، به عید در راه
چناران جوان حاشیهً خیابان ها
خلوت تهران در نوروز
مستی ابرها در آسمان لاجوردی آن
رایحهً یاس و نرگس پس از باران بنفشه و پامچال باغچه ها
زمین و رطوبت خاک وپرندهً اسیر در آرامش سبزینه ها
به سفره های هفت سین مادرم که چند سالیست که سایهً پدرم را گم کرده می اندیشم
به سادگی و نجابت گندم
به دوشمع روشن آن و رایحهً ملایم شب بوهای بنفش و سفیدی که هر سال مهمان دست های من بودند
همه چیز در خانه عطر تازگی دارد
جز قلب مادرم که هر سال با شنیدن دعای تحویل سال گل اشک را به روی گونه های نرم و استخوانی اش می کارد و چشمانش که تا آمدن خواهر و برادرم به راه می مانند
در سکوت این شهر به تولد می اندیشم
چشمان خواب آلوده و خمارم را به روی ساقه های طلائی درختان پشت پنجره می نشانم
باز مانند هر بهارمنتظر آمدن عمو نوروز می مانم
واز شعف به خود می بالم
که شاخهً نو رستهً سپیداری بلند در عمق جانم ریشه دارد
posted by فروغ at 3:26 PM 3 comments links to this post
Thursday, March 02, 2006
زمانی می خواستم برای چشمان تو آوازی سر دهم
به شعف دیدار آن
اما نتوانستم
حال می خواهم برای لبخند تو ترانه ای بسرایم
به حسرت آهنگ آن
نمی توانم
برای نفس های تو معبدی ساختن
مرا بس