27/06/2007




نگین قرمز انگشتر " مریم" هنوز در ذهنم
می درخشد
روبروی خانه ما مدرسه ای ست که هر صبح و عصر
لولی پپ های مهربان بدون حقوق و مواجب، به نوبت با پوشش محافظ فسفری و مجهز به تابلو ایست، مسئول عبور و مرور بچه ها و حتی بزرگسالان هستند، تنها عشق به بچه هاست که بعضی از آنها را با وجود سن بالا وادار به این کار می کند خیابانی که خانه ما در آن واقع شده است عرض چندانی ندارد، با پنج قدم معمولی می توان ازعرض آن گذشت، روزهای اول ورودم به انگلیس، وقتی در پیاده رو راه می رفتم می ترسیدم ماشین ها منحرف شوند و به من برخورد کنند چون پیاده روها باریک و هم سطح با خیابان بودند اما رفته رفته ترسم فرو ریخت زیرا با سرعت مجاز و حفظ فاصله از پیاده رو حرکت می کردند، به خیابان های بسیار عریض و طویل تهران عادت کرده بودم، یکی از آنها میدان هفت تیر، یک دور قمری باید می زدی تا از این سر خیابان به آن سر خیابان می رفتی و آنقدر مراقب خودت بودی تا با موتوری، دوچرخه ای تصادف نکنی که گردنت درد می گرفت
غرض این است که می خواهم بگویم مدارس اینجا بابای مدرسه ندارد که زنگ های تفریح مراقب بچه ها باشد تا فرار نکنند، اینجا با توجه به رعایت قوانین رانندگی، لولی پپ ها هم خود را موظف نگهداری از جان بچه های مدرسه می دانند صاف و پوست کنده بگویم حسودی ام می شود و ناخودآگاه در ذهن خود مدارس ایران را بیاد می آورم، روی سخنم با مدارس غیر انتفاعی نیست، حرفم بر سر هزاران مدرسه دولتی در تهران و شهرستان ها ست که لولی پپ تو قصه پدر بزرگ، مادربزرگها هم نیست
تعطیل شده بودیم، هر چه داد زده بودم مریم نشنیده بود، می دوید به سمت در مدرسه، چند لحظه بعد گویا پیکانی کرم رنگ با مریم برخورد کرد، از مدرسه که خارج شدم یک لنگه از کفش مریم وسط خیابان افتاده بود و خودش... ، بی اختیار مشتم را باز کردم و به انگشترش چشم دوختم ، زنگ تفریح از او گرفته بودم تا دستم باشد ، از رنگ قرمز نگین شیشه ای اش خوشم می آمد، انگشتر را چرخاندم ، نگین اش گم شده بود


Lollipop Lady/ Man

*
+ نوشته شده در 19 Nov 2006ساعت 2:41 توسط فروغ
GetBC(14);
آرشیو نظرات


No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو