04/07/2006

حنایی




دخترک چقدر همهً آنها را دوست داشت ، همهً مرغ و خروسها و مرغابی ها و غازها را ، خاطر گربه هایش را هم خیلی می خواست صبح که می شد یک راست می رفت سمت باغ ولانهً مرغها و اول همینطور بی صدا می ایستاد و آنها را نگاه می کرد ، آنها هم به محض اینکه او را می دیدند به تکاپو می افتادند ، برگ کاهوئی یا پوست خیاری شاید ، برنج های باقی مانده از شام شب گذشته یا بقایای نان صبحانه ، تلاش برای یافتن خوراکی از این دست
یکی از مرغ ها ازهمه قشنگ تر بود ، مرغی چاق و تپل با بال و پری سفید رنگ ، این مرغ گل سر سبد همه شان بود وهیچ کدام از آنها به گرد پای اونمی رسیدند دخترک به او می گفت فلفل نمکی یکی شان هم از همه حسود تر بود ، مرغ حنایی رنگی که چشمان قرمزی داشت با یک نوک تیز و بلند با چهره ای عصبانی و دژم ، این یکی زودترازهمه به سوی ظرف غذائی که هرصبح و ظهرعوض می شد می دوید وهنگامی که مرغ و اردک های دیگر به شوق خوردن عزم جزم کرده و به سمت ظرف دانه می دویدند به آنها حمله می کرد و به سر و روی آنها نوک می زد، با همان نوک تیز و چشمان قرمز . وقتی کاملاً از خوردن سیر می شد مرغها ی دیگر مجالی پیدا می کردند تا از مجموع خوراکی های داخل ظرف ، لقمه ای ِگلی و مرطوب و خیس و ماسیده نصیبشان شود شاید هم پرخوری حنایی باعث شده بود تا بیشترازمرغهای دیگرتخم بگذارد، خوب می خورد و اشتهای زیادی به خوردن داشت، البته یک علت دیگر هم داشت و آن هم این بود که خروس خوش پر و با ل لانه علاقهً زیادی به حنایی نشان می داد . تخم های حنایی درست مانند خودش بود ، درشت و قرمز و در میان تخم های دیگرکاملاً مشخص بود روزی که جوجه های حنایی یکی پس ازدیگری سر از تخم بیرون می آوردند ، دخترک محو تماشای آنها بود و می دید که چگونه پوستهً تخم ترک برمی دارد و می شکافد و جوجه ها بیرون می آیند ، ساعتی نگذشته بود که دید دور و بر حنایی پر از جوجه های خوشگل و رنگارنگی شد که مدام جیک جیک می کردند وهر کدام از آنها از یک سو به زیر حنایی می رفتند و از سوی دیگر بیرون می آمدند ، دخترک سراپا شده بود محو تماشا و ذوق و شوق حالا دیگر حنائی مرغ پیروزی بود که کسی نمی توانست به قلمرو فرمانروائی او دست درازی کند ، چند روزبعد هفت جوجهً کوچک و زیبا بدنبال او راه افتادند و او مادرانه همهً آنها را دوست داشت و نوازش می کرد فلفل نمکی هنوز نتوانسته بود مانند حنائی مادر شود ، او فقط می توانست خودش را برای تنها خروس لانه لوس کند ، فلفل نمکی همین یک کار را یاد گرفته بود
روزها می گذشت و جوجه ها بزرگ و بزرگ تر می شدند ، رنگارنگ و جذاب . رنگ دو تا از آنها زرد و سفید بود سه تای دیگر سیاه رنگ بودند، سیاه و توپی وشیرین و رنگ دوتای باقیمانده مانند مادرشان حنایی رنگ بود اما یکی ازجوجه حنایی ها زیباتر از دیگری بود ، روی پرهایش دو خال سیاه داشت و گوشهً چشمان قهوه ا ی رنگش با یک خط سیاه کشیده می شد تا بنا گوشش دخترک به سرش که دست می کشید دستش را انگار در غباری از مخمل می نشاند ، پرهای نو رستهً جوجهً کوچک هنوز به طور کامل باز نمی شد ، یک دم کوچک به اندازهً ناخن انگشت کوچک دخترک از پشتش بیرون زده بود ، به رنگ طلا ، پاهای او کوچک بود و ترد وظریف ، دخترکیکی از روزها رفته بود از داخل حیاط یک چوب بلند بیاورد که مادرش تکیه داده بود به دیوار ، یک چوب بلند برای جدا کردن حلزون های چسبیده به درخت های تهً باغ ، کارش شده بود همین ، بی جهت می افتاد به جان حلزون های روی تنهً درختان و کرم های زیر خاکها و مورچه ها و مرغ و خروس ها . جوجه ها هم از این موهبت بی نصیب نمی ماندند ، بخصوص جوجه اردک های زرد و سیاه مخملی با این تفاوت که جوجه اردک ها را خیلی دوست داشت و تا هر روز یکی از آنها را در دست نمی گرفت و بغل نمی کرد و نمی بوسید آرام نمی گرفت گاهی اوقات ساعت ها به دنبال یکی از مرغابی ها یا جوجه هایش می افتاد ، بیچاره ها بعد از گرفتارشدن از فرط دویدن و ترس همراهشان در آغوش دخترک نفس نفس می زدند و در آرزوی رهائی و به قصد فرار دست و پا تکان می دادندو اما جوجه های حنائی با داشتن جثه ای ریز می توانستند از زیر توری لانه بیرون بیایند ، همیشه می آمدند، آن روز هم آمدند ، زرد و سیاه و سفید و حنائیدخترک با یک چوب بلند برگشت ، می خواست حلزونی را که صدفش سیاه رنگ و درشت تر از بقیه بود و در بالاترین نقطهً تنهً درخت سپیدار، چسبیده بود را جدا کند از آخرین پلهً حیاط که به داخل باغ رفت خیلی سریع به سمت کوره راه باغ پیچید ، کوره راه از شیر آب حیاط شروع می شد و از کنار درخت های پرتقال و پس از آن یک درخت سیب ترش و بعد از آن باز یک درخت آلوچهً بلند و تنومند که نیمی از تنهً آن داخل لانهً مرغها بودمی گذشت . دخترک می بایست از کنار لانهً آنها می گذشت تا قدم به پیچ دیگر باغ بگذارد یک دمپائی به پا داشت که بسیار بزرگ تر از پای کوچک خودش بود ، تمام حواسش پی حلزون سیاه چسبیده به تنهً درخت سپیدار بود، می خواست با صدف حلزون ها برای خودش یک گردنبند درست کند همینطور که چوب به دست و بی مهابا می دوید تا مبادا حلزون سیاه از دستش فرار کند ، جوجه های کوچک را دید که دوباره از زیر توری لانه شان بیرون آمده و سرگرم گشت و گذار در باغ بودند ، می دوید و نمی دانست که اگر یک قدم و تنها یک قدم دیگر بردارد جوجهً حنایی رنگی را که به چشم او زیباتر از بقبه بود را زیر پا له می کند، او را می کشد، نفس او رامی بُرد، نفس او را
می َبَرد
احساس کرد زیر پای راستش روی کفی دمپائی که بزرگ تر از پایش بود نرم شد، پایش را که برداشت دید جوجهً حنائی رنگ، همانی که بیشتر از همه دوستش داشت ِله شده بود، جوجه تپلی با یک دُم طلائی کوچک و با چشمانی کشیده و سیاه خرد شده بود، پهن شده بود، با دقت که نگاه کرد دید تکان نمی خورد. دریغ از کوچک ترین حرکتی، مات و مبهوت چوب را از دست خود انداخت و همان جا روی زمین نشست و جوجه را از روی زمین برداشت ، بدن خاکی او را پاک کرد و او را میان دستهایش به آرامی فشرد، بدنش گرم بود، نرم هم بود. شل و وارفته، گردن کوتاه و کوچکش به این طرف و آن طرف سُر می خورد. چشمهایش بسته بود، روی پلک بستهً او را پوششی کُرک مانند و زیتونی رنگ پوشانده بود جوجهً کوچک حنائی مرده بود بغض گلویش را فشرد، رفته رفته اشک در چشمانش حلقه بست، گریه اش گرفت، چطور توانسته بود نفس جوجهً کوچک و بی گناهی را بگیرد، آن هم حنایی را جوجهً مرده را به صورت خود چسباند، چقدر کرک نرم بدن او را دوست داشت ، چقدر قبل از این او را بوسیده بود دوباره او را بوسید، او را بوئید، بلند شد ، قدم هایش سست و بی رمق بود، رفت کنار سپیدار . چاله ای کوچک کَند، زیر درخت سپیدا ر. حنائی را گذاشت داخل چاله ، او را به پهلو خواباند. بعد روی او خاک ریخت و چاله را پر کرد از خاک ، به زمین نگاه می کرد ، به خاک ، همان جا روی خاک پهن شده بود ، ناگهان قد قد فلفل نمکی او را بخود آورد ، به داخل لانه نگاه کرد، فلفل نمکی را ندید فلفل نمکی داشت تخم می گذاشت مادر حنائی داشت حمام آفتاب می گرفت ، خودش را روی خاک های خشک و آفتاب خورده می مالید و پاهایش را مرتب تکان می داد و با آن خاک ها را می کَند و خودش را کج و کوله می کرد و سر خوشانه با ل با ل می زد ، برای خودش یک چاله درست کرده بود و جوجه ها ی دیگرش را دور خود جمع کرده بود حمام آفتاب گرفته بودند مرغ حنایی رنگ و جوجه هایش اردک ها هم داشتند داخل ظرف آبی که با گرم شدن هوا دیگر بو گرفته بود و به رنگ قهوه ای در آمده بود شنا می کردند و تنها خروس لانه هم دور و بر یکی از مرغهای سیاه رنگ لانه پرسه می زد، مرغ سیاه سیاه بود مثل شب دخترک فکر می کرد چرا مرغ حنائی نفهمید که جوجهً حنایی رنگ کوچکش نیست ! یادش آمد مدتی پیش نیز یکی از بچه اردک ها دوراز چشم اردک مادرشکار گربه ای بیگانه شده بود اما اردک مادر هیچ واکنشی نشان نداده بود داشت با خودش فکر می کرد که صدای مادرش را شنید . ناهار حاضر بود . بلند شد ، گرسنه اش شده بود ، شلوار خاکی اش را تکاند ، پاهایش خواب رفته بود تصمیم داشت به مادرش نگوید که چه اتفاقی افتاده و او یکی از جوجه ها را زیر پا له کرده است . لنگ لنگان به سمت حیاط رفت ، دستهایش بوی کرک جوجه می داد ، بوی خاک ، بوی کرم های خاکی . دستش از شیرهً تنهً درختان لزج شده بود دستش را برد زیر آب حوض حیاط و بیرون آورد ، ماهی قرمز کوچکی از ترس شیرجه ای زد و رفت ته حوض و پنهان شد، کمی پودر روی دستش ریخت و آنها را زیر آب شیر شست. حالا دیگر دست هایش خوش بو شده بودند دیگر بوی کرک جوجه نمی دادند و لزج نبودند ناگهان یادش افتاد که چوب را از باغ نیاورده است ، فراموش کرده بود، همان چوبی که می خواست با آن حلزون سیاه را از تنهً درخت جدا کند و با صدف آن برای خود گردنبند درست کند دوباره صدای مادرش را شنید ، از رفتن به باغ پشیمان شد وهمان طور که داشت به سمت پله های ورودی عمارت قدم بر می داشت به فکر رنگ صدف حلزون میانی گردنبند خود بود
نمی دانست رنگ صدف حلزون میانی را سفید انتخاب کند یا سیاه

posted by فروغ at 1:06 PM 13 comments links to this post

No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو