هوا سرد و مه آلود است. باران میبارد. زمستان در راه است. هر وقت فصل سرما در راه است، رویای کودکی من هم زنده
میشود؛ یاد درس ننه سرمای کتاب فارسی میافتم. یادم نمانده چه سالی بود اما میدانم که ابتدایی بودم. شمال و کوه های مرتفع و رودخانههای خروشانش و هوایی که درست مانند منچستر بود. زمستانهای سرد و مرطوب و ننه سرمایی که خمیده و آرام آرام با چارقد تمیزش و با پیراهن چیندار آبی آسمانی خال خال سپیدش از پشت کوهها نزدیک میشد. وقتی زمستان از راه میرسید من در عالم بچگی کنار بخاری دیواری خانه در رویاهای خود غرق می شدم و او را تجسم میکردم همانگونه که مادربزرگ ها و مادر بزرگ مادرم را و تصور میکردم همه شان داخل حیاط خانهمان ایستادند، همانجا که رزهای زرد و صورتی و قرمز مادرم بیبرگ و لخت به خواب رفته بودند
مادرم. مادر برگ گلم که اکنون دیگر هیچ گل رزی را بخاطر ندارد. مادر، مادر شکوفه نارنجم که از صبح تا شام در بستر خود خوابیده و دیگر منتظر چیز و یا کسی نیست. نه سرما را حس میکند و نه گرما را. غذا و قطره هایش فراموش شده است. ماه من، مادر در حضور این روزهای آخر پاییزی بیادت در دل میگریم و تنهایی تو در آن بستر و در اتاق آپارتمانت ؛جانم را دارد به لب می رساند
دیگر مانند پروانه در خانه نمیچرخی و آشپزخانه و یخچال را فراموش کردی؛ بالکن خانه و گلدانهایت را از ذهن بردی و دیگر به زنگ هیچ دری و تلفنی از جای خود بلند نمیشوی. مادرم چه کسی چشم و گوش تو را رو به جهان هستی بست؟!.
مادر، مادر عزیز من، زمستانت بهاری باد