اینارو با اشک چشمام می نویسم، به خدا خیلی مقاومت کردم مثل خیلی چیزهای دیگه ننویسمش اما نتونستم؛ شب قبل از تولدم گفتم اگه خون کسی بریزه هرگز دیگه یادی از روز تولدم نمی کنم، این نیت من بود؛ بیست و پنج بهمن اومد و خاک، این خاک دوست داشتنی، دوباره خون عزیزامونو به آغوش کشید! حال این روزهای من خوب نیست، ایران تب داره، نمی تونم بی خیال باشم، من به اون خاک تعلق دارم، اون جا متولد شدم، بزرگ شدم و عمرمو اون جا گذاشتم، حالا و همیشه دلم پیش اونائیه که زنده ان و تو این تب می سوزن! ازتون دوریم ولی باهاتونیم، هر شب و هر روز کنارتونیم، یادتونیم، این جائیم اما روحمون تو وطنه، با خاطرات و یادگاری ها مون زندگی می کنیم و هر روز شاهد تکه تکه شدن اونائیم