29/08/2010
18/08/2010
...
تنها یک آرزو دارم
بدانم چه چیزی ورای این ظواهر پنهان است
آن رازی را در یابم که مرا به دنیا می آورد و آن گاه می کشد
کشف کنم که ورای دنیای مشهود و همیشه در تغییر، وجودی نامشهود و لامتغیر پنهان است یا نه؛
---------------
...
هدف زمین زندگی نیست
انسان نیست
زمین بدون این ها نیز بوده است و
بدون این ها نیز خواهد بود
انسان و زندگی جرقه هایی هستند که از چرخش تند زمین به بیرون پرتاپ شده اند
--------------
کتاب بیداری: نیکوس کازانتزاکیس
13/08/2010
ماه رمضان هم ماه رمضان های قدیم، بچه که بودم صفای ماه رمضان بیشتر از این روزها بود، آن سال ها،عمق لحظه های ناب نیایش را با قلب کوچکم حس می کردم. با مادرم هر روز بعد از اذان ظهر به مسجد می رفتم، دختر آقای فرج پور با آن موهای صاف و خرمایی شلال و صورت سفید و گردش دوست محبوب من بود. او را تنها در مسجد می دیدم. سال ها بعد او شد خانم برادر همسر یکی از دختر خاله هایم؛ اما هیچ وقت از این فراتر نرفتم که عکسی از او ببینم یا بدانم نام بچه اش چیست و لیسانس دارد یا فوق یا ...! او هم با مادر بزرگش می آمد، سجاده هایمان را پهن می کردیم کنار هم و به رکوع و سجده می رفتیم. نوای ا.. اکبر و قد قامت الصلاهَ مانند لالایی محزونی بود که احساس مرا به عالم بالا می کشاند، حس این که خدایی آن بالا به بالشتی بزرگ و طلایی تکیه زده است و به زمین می نگرد در تمام آن روزها و ماه ها و سال ها همراه من بود و تصویرش دست از سرم بر نمی داشت. آن تصویر از روی کتابی مصور از رباعیات عمر خیام به روح من کشیده شده بود؛
...
روزهای طولانی را در حیاط و باغ شمالی سپری می کردم تا وقت افطار برسد، مادرم یک ساعت مانده به افطار، نان و پنیر و سبزی خوردن و فرنی را تزئین سفره افطار می کرد، منقل و ذغال را آماده می کرد و بدین ترتیب هر غروب عطر گوشت برشته شده همراه با لوبیای پخته و گاهی کتلتی سرخ شده با صدای ربنا و اذان در سرم می پیچید. از همه بیشتر زولبیا و بامیه روی سفره را دوست داشتم، حتی وقتی در بزرگ سالی روزه بودم هر وقت دریخچال را بازمی کردم فقط دیدن شکل زولبیا و بامیه بود که مرا به هوس خوردن می انداخت؛
...
سال های بعد هم، ماه رمضان آمد، پدر بود و همه بودند، مادرم باز هم گاهگاهی منقل را به راه می انداخت و خانه رنگ و بوی شب های افطار را به خود می گرفت، اما دیگر ایوان شمالی نبود و ورجه و ورجه های من، گربه هایم که همیشه منتظر دور و برمان می چرخیدند و دیگر روزهای رمضان با من صمیمی نبودند، مهربان نبودند و در آغوشم نمی کشیدند حتی اگر ساعت های متمادی تشنه یک قطره آب در انتظار فرا رسیدن افطار بودم... تشنه صمیمیت غارت شده رمضان
05/08/2010
خانه برای من حکم پناهگاه را دارد، حتی اگر سقف کوتاهی داشته باشد اما ندارد آن سقف کوتاه را ، بلند و امن است. نمی دانم اگر روزی مجبور باشم، می توانم در شهر دیگری به جز منچستر زندگی کنم یا نه؟ منچستر تنها شهری ست در انگلستان که از بدو ورودم در آن زندگی کرده ام، عادت چیز خوبی ست، همیشه در طول زندگی یادمان می ماند که عادت کنیم، عادت جزئی از زندگی ما است، شاید اگر مجبور باشم تا روزی در شهر دیگری زندگی کنم به خوبی عادت می کنم، گفتم خوب ، نگفتم به آسانی، شاید بتوانیم به خوبی کاری را انجام داده و به پایان برسانیم اما نه به سهولت، حتی در امر محبت
Subscribe to:
Posts (Atom)