کوچ نکردم تا کوچ کردن را بیاموزد، خواندمش تا بخواند
**********
به اختیار نبود کوچ دوازده سالگی ام از خانه شمالی تا میو میوی تلخ و بی پروایی دویدنش را از روی دیوار همسایه ها تا آخر کوچه خاطرات، را سال ها با خود به دوش نکشم؛ گربه زیبایی مخملی زرد و سفیدی که هر گاه از مدرسه به خانه باز می گشتم لابلای پاهایم می چرخید، حیوان با محبتی که خاکستری از آن به جا نمانده اما هنوز احساس می کنم پشت سرم تا انتهای کوچه و کوچ اجباری ام می دود تا هر روز و هر شب دوازده سالگی ام را به خاطرم بیاورد و سبز قبای نازنینم،طوطی سخن گویم که بعد از کوچ اختیاری ام از ایران تمام پرهای خود را یک به یک و به مرور با منقار سرخ طلایی اش از خود جدا کرد و هنگامی که خورشید زیباتر از همیشه در آسمان پائیزی می درخشید از خانه مان رفت و پرواز کرد تا به من بیاموزد که کوچ را به خوبی آموخته است و بزرگ ترین معجزه عمرم را به خاطرم بیاورد که : فروغ، می توان بدون بال و پر نیز پرواز کرد