24/01/2009



کوچ نکردم تا کوچ کردن را بیاموزد، خواندمش تا بخواند

**********


به اختیار نبود کوچ دوازده سالگی ام از خانه شمالی تا میو میوی تلخ و بی پروایی دویدنش را از روی دیوار همسایه ها تا آخر کوچه خاطرات، را سال ها با خود به دوش نکشم؛ گربه زیبایی مخملی زرد و سفیدی که هر گاه از مدرسه به خانه باز می گشتم لابلای پاهایم می چرخید، حیوان با محبتی که خاکستری از آن به جا نمانده اما هنوز احساس می کنم پشت سرم تا انتهای کوچه و کوچ اجباری ام می دود تا هر روز و هر شب دوازده سالگی ام را به خاطرم بیاورد و سبز قبای نازنینم،طوطی سخن گویم که بعد از کوچ اختیاری ام از ایران تمام پرهای خود را یک به یک و به مرور با منقار سرخ طلایی اش از خود جدا کرد و هنگامی که خورشید زیباتر از همیشه در آسمان پائیزی می درخشید از خانه مان رفت و پرواز کرد تا به من بیاموزد که کوچ را به خوبی آموخته است و بزرگ ترین معجزه عمرم را به خاطرم بیاورد که : فروغ، می توان بدون بال و پر نیز پرواز کرد

و اینک در شهر غربت زدگی روحم، هیجان زدگی و شادی و برق چشمان درشت و سیاه "چارلی"، سگ همسایه ام "مورین"، که هر گاه از کنار پنجره شان می گذرم به قدر همه محبت های جهان کوچکم مرا از محبت سیراب می سازد
به دعوت شهربانو عزیزم مدیر وبلاگ "زن متولد ماکو" می نویسم

23/01/2009

***
پارک برام هال در منچستر
Bramhall Park








***
اگر سه تاری را که مانند گلدانی که بگذارنش روی کتابخانه ،هنگام کوچ با خودم آورده بودم را می نواختم شاید می توانستم کمی آرام بگیرم، در سی سالگی تصمیم می گیری تا سازی را یاد بگیری، هر چه می خواهد باشد، فقط یک ساز باشد، اما نمی توانی، دیر شروع کردی، مانند همه کارهای دیگر که دیر شروع کردی و چون پشتیبان و مشوق نداشتی به بوته فراموشی سپردی. نت ها در خاطرت نمی ماند، دستگاه ها را قاطی می کنی، دستت به فرمانت نیست، بدنت می لرزد، پاهایت، کمرت درد می گیرد، حوصله نداری، سازت را باید از چشم همسایه ها پنهان کنی! دختر حاجی و ساز دوش گرفتن؟ هیچ کس نگفت نرو، خودم خجالت می کشیدم. از نگاه مردم. آخرش هم هی در جا زدم و یک روز که داشتم می آمدم همان جا گذاشتم روی کتابخانه. به مادرم گفتم فقط نشکنه، نکنه یکی با پا بره روش، مراقبش باش. انگار بچه ام را به مادرم می سپردم. بچه ای که دوستش داری اما نمی توانی برای خودت نگاهش داری، بعد یک روز ولش می کنی به امان خدا و نگرانش هستی که نکنه گریه کند یا دلتنگت باشد
***

13/01/2009




باران می بارد
باد می کوبد
ماه غایب است
ظلمت پا می فشارد، "من"، خود را پنهان می کند
سایه ای نیست
یا حتی خورشیدی
مهری
یا
نیازی
از سر سیری خرده نانی
در دور دست ها کسی آواز می خواند