06/05/2014

رقص برگ ها


اومدم تو آفتاب بشینم، تا اومدم نشستم، ابرها اومدند و رو صورت خورشید خانوم گیس طلا رو پوشوندند. باد خان هم اومدند و برگ های ظریف و مینیاتوری صنوبرها رو به رقصیدن وا داشتند. صدای برگ ها حواسم را پرت کرد. صدایی که هر وقت می شنوم یاد  صدای به هم خوردن برگ های مینیاتوری و پرز دار خاکستری درخت سیب گلاب باغ شمالی می افتم. هر وقت، هر زمان. هر جا که باشم. صدایی که از خاطرم جدا نمی شه. زادگاهم. کودکی ام. گیلان

1 comment:

  1. سلام خانم صابرمقدم
    خاطرات کودکی هرگز از ذهن، از روح و از جان آدمی بیرون نمیشه.

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو