23/05/2013

کوچه شمالی




روزی از آن کوچه گذشتم و دیگر باز نگشتم. غروب اواخر شهریور بود. سال 58؛ حکایت مردانی بود که روزی رفتند و 
هرگز باز نگشتند؛ عده ای با خداحافظی، تعدادی بدون خداحافظی. رزهای صورتی باغچه پر گل و گیاه خانه شمالی، غنچه داده بودند و زنبورها، یک میهمانی بزرگ را تدارک می دیدند. یاد کوچه شمالی، همیشه با من ماند؛ یادش، مانند دست های کسی که از قبر بیرون مانده باشد، همراهم است

2 comments:

  1. اگر مانده بودی همان دستها بیرون نبود شاید. همه تن و جان در خاک بودشاید

    ReplyDelete
  2. آری حمید رضا. آری...

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو