18/06/2011

بهاریه چهاردهم




برای گل مریم خانه فرجام 
...............

   دوری از باغ شمالی بود و دلتنگی من و انس با گل، گیاه، باغ و طبیعت یا مهربانی های ذاتی مادر "مینا" و حس حضور شادمانه خود مینا و یا هم که نه، کوچ غریبانه مان به تهران و زندگی در یک آپارتمان، نمی دانم کدامشان بود که مرا می کشاند به باغ خانه پدری مینا تا خودم را دوباره اما این بار در جنب و جوش نوجوانی و در حصار پیرامون حس و غریزه باز یابم.باغ خانه پدری مینا در شکوفایی بهارهایی که انگار برای من نمی خواست بمیرد رنگ دیگری به روحم می داد، بعد از تعطیل شدن مدرسه هم تقریبن همیشه تا غروب خورشید با هم بودیم. خواهرکش "مریم"، مرا هنوز بیاد دارد، خواهرکی با موهای خرمایی صاف که گاهی توی صورتش می ریخت و زبر و زرنگ بود و اجازه نداشت زیاد دور و بر مینا بپلکد، دخترکی که بعد ها جوان شد و جوان تر و حالا از شهامت از دست رفته یا بدست آمده من حرف می زند! تصویری که از نوجوانی من در خاطر عزیزش باقی است، دختری با چشمان روشن و آرام، گاه پر خروش که همیشه لبخندی به لب داشتم و خودم یادم نیست، من، اما گل های سپید و یاس خانه شان را و میز و صندلی های فلزی سفید رنگ با پشتی های آبی رنگش را یادم است، همان طور که بی بی اش را یادم است، هنگامی که روی ایوان خانه، حمام آفتاب می گرفت و من چقدر صورت گرد و آن عینک قاب مشکی اش با آن چارقد سفید تمیز و آن لهجه سبزواری اش را دوست داشتم و در این رفت و آمدهای گاه و بی گاهم اگر توتی، شکلاتی یا کشمشی به من می داد قند دلم بیشتر آب می شد.سال ها بعد که شنیدم خانه قدیمی را خراب کردند و چند واحد آپارتمان ساختند، دلم گرفت و روزی که رفتم به دیدن شان، خانه شان برایم غریب تر از هر آشنایی بود! درخت ها، بوته زارها، گل ها و گربه های جورواجور و همین طور پیچک های درخت انگور که مادر مهربان و خوش برخوردشان مرتب با برگ آن ها دلمه می پخت دیگر نبودند تا جانم را نوازش دهند...چند سال بعد من از فرجام و ایران کوچ کردم        
حالا از آن همه جذابیت، تنها یاد عزیزش در خاطرم مانده






No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو