14/06/2011

بهاریه دوازدهم



وقتی که دور می شوم و به سفر عادت می کنم و به لالایی باد و آواز باران و نورافشانی خورشید گوش می سپارم، انگاری که مادرم دو گهواره برایم تدارک دیده بود، یکی در وطن و یکی دور از مام و وطن، هنگامی که یک همسایه که فرسنگ ها از من دور بوده و حالا چون دانه های زنجیر به من متصل شده مرا در آغوش می گیرد و بهترین یادگاری های خود را به من می دهد تا بعد از او از آن ها نگاهداری کنم احساس غرور به من دست می دهد، دو جعبه موزیکال که یکی مربوط می شود به سی سال قبل که از شوهر متوفی به یادگار مانده برای من و دیگری ازمادرش که چند روز قبل از مرگش به او رسیده بود  به نیکی، دخترم، مرا به اوج انسانیت خواهی و نوع دوستی می برد. من آن ها را به قلبم خواهم نشاند وچون جانم از آن ها محافظت خواهم کرد و هرگز این موهبت را از یاد نخواهم برد و سعی می کنم به فرزندم بیاموزم که عشق  ورزی جزئی از زندگی ماست که نباید آن را فراموش کند


No comments:

Post a Comment

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو