14/12/2010

تبسم زیبایت و ملاحت چهره ات و صبوری و مهر لحن صدایت، تصویر دلنشینی از تو در ذهنم باقی گذاشته است. هنوز ازدواج نکرده بودی که با تو آشنا شدم. بعد از ازدواجت یک بار به خانه ات آمدم، تمام اجزای خانه خبر از سلیقه خوب تو می داد. اثاثیه خانه ات را با سلیقه چیده بودی و از همه چیز بوی تازگی می آمد، بوی زندگی. هنوز هم وقتی ماهی گوشت خواری را می بینم یاد ماهی گوشت خواری که در آکواریوم منزل داشتی می افتم و هنگامی که به محض رسیدن به خانه، خواستی تا تکه گوشتی را برای او بیندازی، پرید تا با دندان های بزرگ و تیزش، گوشت را از دستت بقاپد، جیغ کوتاهی کشیدی و زود در اکواریوم را گذاشتی! دیگر به خانه ات نیامدم و تو نیز یک بار آمدی. چقدر ساده می دیدی. چقدر خنده ات را دوست داشتم و آن چشم های درشت کشیده قهوه ای رنگت را؛ بعد دیگر تو را ندیدم، محل کارم تغییر کرد و رفتم؛ بعد از مدتی شنیدم تو هم از آن جا رفتی. اما وقتی که دیگر به خارج از کشور آمده بودم. نمی دانم چه موقع بچه دار شدی. من بایستی آن زمان درایران  می بودم. نازنینت بایستی یک سال و نیمه بوده که من ایران را ترک کردم، از خانه تو تا خانه من فاصله ای نبود اما آن قدر سرگرم دست و پنجه نرم کردن با دلقکان اطرافم بودم که گاهی دلخوشی های اندکی را هم که داشتم فراموش کرده بودم. مهربان، حالا چقدر رنج می برم وقتی این قدر فاصله زیاد ست که من بعد از یک سال باید مطلع بشم که تو شریک زندگی ات را در یک تصادف نا به هنگام از دست دادی و خودت یک سال را در بیماری و بیمارستان گذرانی و  اخیراً توانستی کارت را دوباره از سر بگیری. می دانم! دشوار است هر روز زیر سایه نگاه آن هایی باشی که دوست شان نداری؛ سخت است رنج بردن در سرزمینی که رنج کالای ارزانی ست. تکه پاره های خاطرات با تو را کنار هم می چسبانم و غم تو را همراه با یک بغض کهنه به سختی فرو می دهم و لقمه شام در گلویم گیر می کند. با خودم فکر می کنم چگونه بی خبر ماندم و چرا وقتی که نیاز داشتی درکنارت نبودم. این فاصله ها، گاهی سخت امانم را می برند.

3 comments:

  1. حمیدرضا سلیمانیWednesday, December 15, 2010

    یاد فیلم آبی
    افتادم
    چنین دردی را خوب به تصویر کشیده است
    کیشلوفسکی
    متاسفم
    زندگی گاهی رحم ندارد
    ندارد

    ReplyDelete
  2. دوست من واقعا متاسفم و تنها میتوانم بگویم بخوبی درکت میکنم چرا که این دردت را بارها و بارها در این ربع قرنی که دورم خود تجربه کرده ام بگونه ایی که خواهر زاده هایی که به سن غربت من هستند هر وقت که دایی میگویند خود را شرمنده شان میبینم

    ReplyDelete
  3. salam

    الکی الکی این محمد نوری زاد معروف شد
    البته زودم فراموش خواهد شد
    !

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو