15/09/2010

ذهن رقصنده

زمان می گذرد. باران می بارد. کودک می گرید. پرنده پرواز می کند. دست های او می سوزد. قلم می شکند. تن مرد می لرزد. قلب زن می تپد. هوا تاریک می شود. لذت تولد نوزادی دیگر. نگاه های حسرت زده. رشک برده دخترک به لباس همکلاسی اش. باد می وزد. ماه در آسمان می رقصد. صبح می شود. شبی دوباره. مهری . زندانی دیگر. گریه زن. خشم مرد. خنده کودک. خانه ای دیگر. دوست غمزده. زندگی می گذرد. مرگی نا به هنگام. زلزله می آید. صلح شکل می گیرد. جنگی دیگر. می کشند. بی پدری. بدون معشوق. خیانت. باز لذتی دیگر. مادری می رود. زمان می گذرد. من تمام می شوم. من پر می شوم از این همه لذت از این همه بی مهری و از این همه مهر بی پایانی که شبانه های خلوتم را دزدید

3 comments:

  1. فروغ خانم عزیز مدت طولانی نه نوشته تازه ایی داشتید و ردی در امیریه که فقدان هر دو دلیل دلتنگی که امروز هر دو هستند و امادر این نوشته گزارش گونه عصیانی دیدم مانند شعر های دختر محله ام فروغ( فرخزاد) صلح بعد از زلزله و جنگ بعد از صلح
    و و و

    ReplyDelete
  2. فروغ. امروز صبح ساعت 5:30 زنگ خورد. گفتم 20 دقیقه بیشتر بخوابم. خوابم برد. نزدیک به یک ساعت خواب دیدم. بیدار که شدم. فکر کردم از سرویس شرکت جا مانده‌ام. به ساعت نگاه کردم. 5:34 دقیقه بود.
    در طول 4 دقیقه قریب به یک ساعت در خواب اینجا و آنجا رفته بودم. حجم خوابم بیش از 4 دقیقه بود.
    گاه زمان یک جایی گم می‌شود. همه چیز انگار شناور است. مثل تصویر ساعت دیواری بر آب حوضی که موج‌های کوچک در آن افتاده.
    و تو همه‌ی زندگی را خلاصه کرده‌ای در چند سطر. تلخ و گس و نمناک، و شیرین به شیرینی لب‌های نوزادی که هنوز لب وا نکرده به سخن. و آموخته انگشت اشاره‌اش را سوی تو بگیرد تا تو بگویی یک. بعد بخوانی یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود آقا بهراد نشسته بود. به نامش که می‌رسم لبخند پهنای صورتش را پر می‌کند. همه‌ی این یکی بودها و نبودها برای آن است تا به نام او برسم و لبخندش را ببینم. می‌دانم نام خودش را می‌داند. خدا هم نام خودش را می‌داند؟! اینکه اینهمه صدایش می‌زنند شنیده؟ به خرجش رفته؟
    ببین در ریتم این آهنگ ذهن من هم به رقصیدن وا داشته می‌شود:
    یکی بود یکی نبود.... زیر گنبد کبود... آقا بهراد نشسته بود

    ReplyDelete
  3. ممنون که بعد از مدتها سری به من زدید و رد پای گذاشتید بله حق با شما است خوب است که ادمی حضورش در زمانی احساس شود که حضور فیزیکی نداشته باشد

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو