13/08/2010

ماه رمضان هم ماه رمضان های قدیم، بچه که بودم صفای ماه رمضان بیشتر از این روزها بود، آن سال ها،عمق لحظه های ناب نیایش را با قلب کوچکم حس می کردم. با مادرم هر روز بعد از اذان ظهر به مسجد می رفتم، دختر آقای فرج پور با آن موهای صاف و خرمایی شلال و صورت سفید و گردش دوست محبوب من بود. او را تنها در مسجد می دیدم. سال ها بعد او شد خانم برادر همسر یکی از دختر خاله هایم؛ اما هیچ وقت از این فراتر نرفتم که عکسی از او ببینم یا بدانم نام بچه اش چیست و لیسانس دارد یا فوق یا ...! او هم با مادر بزرگش می آمد، سجاده هایمان را پهن می کردیم کنار هم و به رکوع و سجده می رفتیم. نوای ا.. اکبر و قد قامت الصلاهَ مانند لالایی محزونی بود که احساس مرا به عالم بالا می کشاند، حس این که خدایی آن بالا به بالشتی بزرگ و طلایی تکیه زده است و به زمین می نگرد در تمام آن روزها و ماه ها و سال ها همراه من بود و تصویرش دست از سرم بر نمی داشت. آن تصویر از روی کتابی مصور از رباعیات عمر خیام به روح من کشیده شده بود؛
...
روزهای طولانی را در حیاط و باغ شمالی سپری می کردم تا وقت افطار برسد، مادرم یک ساعت مانده به افطار، نان و پنیر و سبزی خوردن و فرنی را تزئین سفره افطار می کرد، منقل و ذغال را آماده می کرد و بدین ترتیب هر غروب عطر گوشت برشته شده همراه با لوبیای پخته و گاهی کتلتی سرخ شده با صدای ربنا و اذان در سرم می پیچید. از همه بیشتر زولبیا و بامیه روی سفره را دوست داشتم، حتی وقتی در بزرگ سالی روزه بودم هر وقت دریخچال را بازمی کردم فقط دیدن شکل زولبیا و بامیه بود که مرا به هوس خوردن می انداخت؛
...
سال های بعد هم، ماه رمضان آمد، پدر بود و همه بودند، مادرم باز هم گاهگاهی منقل را به راه می انداخت و خانه رنگ و بوی شب های افطار را به خود می گرفت، اما دیگر ایوان شمالی نبود و ورجه و ورجه های من، گربه هایم که همیشه منتظر دور و برمان می چرخیدند و دیگر روزهای رمضان با من صمیمی نبودند، مهربان نبودند و در آغوشم نمی کشیدند حتی اگر ساعت های متمادی تشنه یک قطره آب در انتظار فرا رسیدن افطار بودم... تشنه صمیمیت غارت شده رمضان



1 comment:

  1. فروغ خانم واقعا که یادش بخیر فکر کنم آنچه شما خاطره دارید از آن اوایل انقلاب میباشد ولی آنچه من بیاد دارم و مانند آش رشته هایش هنوز بویش را و عطرش را حس میکنم مربوط به روزگار خوش گذشته میباشد که چاشنی آن هم صدای ملکوتی شادروان ذبیحی بود افسوس که قدر ندانستیم

    ReplyDelete

لحظه ها می شکنند در عبور سایه تو